...
من بودم و شدم
نه زان گونه که غنچه ای گلی
یا ریشه ای که جوانه ای
یا یکی دانه که جنگلی
راست بدان گونه که عامی مردی شهیدی
تا آسمان بر او نماز برد
من بی نوا بندگکی سربراه نبودم
و راه بهشت مینوی من بزرو طوع و خاکساری نبود
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته ی آفرینه ای که نواله ی ناگزیر را گردن کج نمی کند
و خدایی دیگر گونه آفریدم
...
دوست عزیزی نقدی بر یکی از نوشته های پیشین من نوشت که هم مخالف بود و هم بسیار مؤدبانه.
ترکیب این سه مقوله یعنی نقد، اختلاف نظر و ادب چنان برایم شادی آفرین شد که تصمیم گرفتم دیالوگی برقرار کنم با این دوست نادیده وناشناخته. به همین منظور ابتدا متن نقد این دوست عزیز را می گذارم و سپس پاسخی را که به نظرم می رسد:
" شاید نوشته شما را می توان ارجاع داد به انقلاب اسلامی خودمان. به واقع که بنیاد گرایی امروز حاصل بنیادگرایی و کم فهمی آن به قول هوادارانشان اعلی حضرت بود.(چرا؟) امام در کشف الاسرار می فرمایند :" به چه کسی برمیخورد اگر یک مجلسی از فقها همانطور که در قانون مشروطه آمده در کنار این مجلس باشد و مواظب باشد تا قوانین خلافی با اسلام نداشته باشد؟ " (نقل به مضمون)
در واقع امام ابتدا یک رادیکال طرفدار انقلاب نبود بلکه طرفدار اصلاح اجتماعی بود. و اگر آقایانی که مدعی عقل هستند امروز فکری به حال ملت نکنند بار دیگر در منجلاب بنیادگرایان لیبرال جدیدی می افتیم که از ریشه اسلام را میزنند. ای کاش جنبش امروز هر چه زود تر پیروز شود وگرنه بار دیگر سر کار خواهیم رفت! و در آن صورت است که سیکلی به وجود خواهد آمد که هر 50 سال ما حکومتمان را از راست راست به چپ چپ تغییر دهیم. چاره ی کار تعادل است که چه خوش گفته اسلام و رسول آن که اگر خارجی ها او را به عنوان یک پیامبر قبول نداشته باشند به عنوان مصلح اجتماعی قبول دارند که سعادت ما در تعادل است و چه سخت است این تعادل چون که باید بر لبه ی تیز تیغ راه رفت.
و اما بخش دوم صحبت شما
اینکه مراجع چیزی نمی گویند ، واقعیت این است که مراجع مثل من وشما حرارت ندارند! آنها بیشتر در فکر این هستند تا هیچ حکومتی از دست نرود. تاریخ نشان داده که مراجع تا لحظه ی آخر امید به یک حکومت با آن کنار می آیند و تذکر می دهند. و شاید این حکومت به آنجا نرسیده که الزام به نابودی اش باشد. شاید هنوز مراجع افرادی چون خاتمی و موسوی و کروبی را کور سویی می دانند که باعث امید برای اصلاح این حکومت است. مطمین باشید که مراجع اگر لازم باشد حتی قید این حکومت به اصطلاح اسلامی را هم میزنند.
دوم: مرجع هیچگاه مصداق سازی نمی کنند جز در موارد حاد. مثل شاه که امام در اواخر مبارزه بود که مستقیم او را طاغوت مینامید. حتی آیت الله العظمی منتظری هم در نامه ی اخیر مصداق نمی سازد و تشخیص جایر را به مردم میسپارد. بنابراین باید حرکتی شود تا مراجع در کنار آن باستند. مراجه هیچگاه مردم را به خیابان دعوت نمی کنند ولی اگر به خیابان آمدند حمایت میکنند پس چندان با بخش دوم صحبت شما موافق نیستم."
نخستین موردی که در پاسخ به این دوست به ذهنم خطور کرد خود در واقع یک پرسش بود(البته این مورد را فقط از ایشان ندیدم، بلکه در ادبیات نقادی کشورمان بسیار است). پرسش این است: آیا تا به حال معنی واژه ی لیبرال (Liberal) را جسته اید که ببینید اصلن با بنیادگرایی (Fundamentalism) سنخیتی دارد که آن دو را در ترکیب "بنیادگرایی لیبرال" در کنار هم می نشانید؟ می دانید نخستین و مهمترین معنای واژه ی لیبرال (به نقل از Concise Oxford Dictionary 11th Edition) این است: "شخص احترام گذارنده و پذیرنده ی رفتار و عقایدی که با رفتار و عقاید خودش متفاوت است." می دانید در اروپا چه ریشه ای دارد این واژه و چه جانبازی ها که بر سرش نشده؟ و هر جا که به دست فراموشی سپرده شد، چه خونها که در پی اش ریخته نشده؟ می دانید که تا به این جای تاریخ تنها حکومت هایی که انسان ها در آن از درجه ای از اهمیت برخوردار بوده اند، این واژه را (گهگاه به همراه ترکیب اضافه ی دموکراسی) یدک کشیده اند؟ از همه ی دوستانی که گمان می کنند یک ایدئولوژی (با هر نام یا تئوری) وجود داشته که اصل نخستینش، بی بروبرگرد، شرافت انسانی بوده و بس، تمنا می کنم به من آدرسش را بدهند تا از لیبرال بودن دست کشیده و آن مذهب را سرلوحه ی زندگیم قرار دهم.
هر ایدئولوژی ای خدایی از برای خود ساخته و می سازد و باز همان قصه ی تکراری سر خم کردن انسان است در برابر آن خدا. البته این سرخم کردن ها نام هم دارند: لطف پروردگار، حمایت از رنجبران عالم، دازاین، طبیعت، و چه و چه. ولی تا جایی که من می دانم "تنها و تنها" لیبرالیسم است که برتر از همه ی اینها، حتی برتر از دموکراسی، "انسان" برایش مهم است.
تکته ی دوم: کاش شما دوست عزیز در عمل به اندازه ی همان "خارجی ها" به پیامبرتان به عنوان یک مصلح اجتماعی نگاه می کردید. که آن وقت به یقین پی می بردید که سکوت آقایان مراجع نه تنها در جهت ایجاد تعادل نبوده و نیست، بلکه آشکارا دفاع از همان جائری ست که آیت الله العظمی فرمودند.
من نمی دانم که از مقاله ی میانه روانه و با ترس نگاشته شده ی من چطور به حرارت من پی برده اید، ولی دوست عزیز، به نظرم می رسد که مراجع مورد علاقه ی شما از فرط سرما تبدیل به فسیل شده اند. و این در حالی ست که وقتی در مورد مراجع در طول تاریخ صحبت می کنید باید امثال ملا احمد نراقی و میر محمدحسین خاتون آبادی و دیگرانی چون اینها را نیز در نظر بگیرید که با هیچ چسبی در دنیا نمی توان طرفداری از مردم وامت را به آنها وصل کرد.
در خاتمه امیدوارم تلخی یا جسارتی اگر از این نوشته دیدی ببخشی که دوست ندارم نخستین مخالفم در ونوشه را به همین راحتی از خود برنجانم.
چند نکته:
چند شب پیش در قنات فخیمه ی "بیبی سی" مصاحبه ای با عطاءالله خان مهاجرانی دیدیم اندر باب نامه ی حدود 300 نفر از وقایع نگاران به مراجع: که آقایان عظام حرفی، گلایه ای، چیزی بفرمایید آخر، که چرا اوضاع مملکت این گونه قمر در عقرب است. مجری اصرار می کرد که مگر این آقایان خود نمی بینند چه خبر است که باید نامه ای نگاشته شود تا مرحمت کرده، حرفی بزنند. عطا خان هم اصرار متقابل می فرمودند که نه باباجان، چرا زور می گویید؟ مگر همین که از این همه مرجع سرشناس فقط به تعداد انگشتان یک دست به احمدی نژاد تبریک گفته اند کم است؟ مگر همین که بعد از هر صحبت این آقا امم جمعه ی قم چیزی در قدح ایشان می فرمایند کم است ؟ و صحبت هایی از این دست.
فارغ از این که از جماعت معمم خوشتان می آید یا خیر، یا این که عطای آقای مهاجرانی را، مانند این بنده ی کمترین، سالها زین پیشتر به لقای ایشان بخشیده باشید یا خیر، باید پذیرفت که نامبرده در این مورد دارد درست می گوید. بالاخره هرچه نباشد در نسخ خطی هم آمده که:
L'Ennemie de mon ennemie c'est mon ami.
یک بررسی اجمالی "پراقماتیستی" هم که مبذول داریم، به نظر می رسد فعلن بسیار بر سبیل انتفاع خواهد بود که اهالی معمم قم را علیه احمدی بشورانیم. البته این که چنین مهمی بر عهده ی کیست و یا چگونه باید به انجام رسد را من نمی دانم، چون باید اعتراف کنم که اگر بهشت دنیای نادیده که سهل است، بهشت همین دنیا را هم به من پیشنهاد کنند حاضر نیستم که در راه تنویر افکار معممین لحظه ای از عمر گرانمایه صرف کنم. حالا افراد مکلا یک چیزی، ولی من یکی که زبان "آن" جماعت عالم را نمی فهمم. از دوستانی که می فهمند زبان آن جماعت را، مخصوصن دود-آرش، تقاضای عاجزانه می شود که بر این امر کمر همت گمارند، هرچند اگر قسمت های دیگری از بدن را نیر بگمارند، البته خالی از اشکال، و نیز حتی مایه امتنان ، خواهد بود.
.*: این نکات را از کتاب "آینده ی آزادی" نوشته ی فرید زکریا، برگردان امیرحسین نوذری، (صفحات 40-29) نقل کرده ام.
من اله توفیق
نمی دانم که آن بت را چه نام است
The first thing that used to come to my mind in such occasion like the one I am in now (some sort of confusion) is to seek out the reasons. But as far as I have experienced, 'this' is absolutely ridiculous and absurd, 'cuz the most recent life-experiences, especially the sad ones, are the farthest you can go back to and think of. And I mean only "SAD" ones because why would you think a happy experience could have caused a melancholy like the one you're going through?
Thus, from not long ago, I gave up delving into my past in a desperate attempt to psychologize myself. Now the only domineering idea I have is, "why the hell did I choose to think?" (Please don't make the fatal mistake of taking this as one of the articles which writers write when they get a writer's block or one in which an intellectual writes in a way that you think they are really saying something important when they are not). Because first of all I'm not a writer and definitely I don't have anything important to say and to top it all off, I never considered myself as an intellectual.
By 'thinking', I simply mean trying to understand "why?" or "why the hell…?" if you please. Just for the sake of making examples, "WHY should a nation try as hard as it can (for over a century) to be free or democratic, not as much as these terms mean in philosophical books, but just to be left alone in choosing the clothes they feel like wearing?" Don't worry; I don't plan to go all political on you. Like I said this was an example.
There are moments in which I think this must be a curse, an omen, something like a hereditary disease, this word "why?" (No, seriously! why doesn't it go away and leave you live your life and let you be?) With all due respect, I guess my foreign friends, who are reading this, may not sense what I'm talking about? They may even think I might have gone crazy or something. They might even say "How can thinking be bad or how may it cause you suffer?" Well the answer is as simple, and simpleton, as it gets. You have to live in a country like mine to understand 'How'; or a country like Kundera's or Llosa's, or Kieslowsky's or… well how many other examples do you need? I got plenty.
But this was not what I wanted to say. Well, you have been warned, haven't' you? And to add insult to injury I don't even know how to continue this, not that I don't have anything to say, but that it's 12 P.M. and I have 5 classes (of an hour and 45 minutes long) tomorrow. So I gotta go and sleep. I may continue this later, or may not, who knows? Meanwhile please drop me some comments on this and tell me what you think about "why".
ژیژک در کتاب به برهوت حقیقت خوش آمدید واضح و آشکارا می گوید که دولتهایی مثل امریکا واروپای غربی به دولت های خودکامه و توتالیتر، مثل دولت ما، احتیاج مبرم دارند. یعنی که به نوعی هستی دولت هایی از قبیل دولت امریکا (و حتی اسرائیل نتانیاهو و شارون) به هستی دولت هایی از قبیل دولت ما گره خورده است. که یعنی اگر نبود نفت و گاز فراوانی که پولش دست آدمهایی چون رییس جمهور ماست، دولت کسی مثل اوباما نه تنها از این دولت، که به قول خودش "به هر حال دولت فعلی ایران است"، حمایت نمی کرد و در چهار ماهه ی نخست 2009 حجم مبادلات تجاری خود را با آن 80 درصد نسبت به مدت مشابه سال پیش افزایش نمی داد، بلکه به هر طریق ممکن آن را سرنگون می کرد (در خوش بینانه ترین و گشوده ترین حالت، نمونه ی دولت دکتر مصدق را در ذهن داریم).
بیایید اصلن در نظر بگیریم که امریکایی وجود ندارد و یا اگر هم دارد کشوری هیچ کاره است نظیر بورکینافاسو (راستی آیا رییس دولت بورکینافاسو به احمدی نژاد، انتصابش را تبریک گفته است؟) یا اصلن بر خلاف ظاهر متدمدن شان، در نظر بگیریم که امریکا و دیگر کشورهای اروپای غربی نه تنها دموکراتیک نیستتند، بلکه دموکراسی در آنها تنها پوششی است برای نوع خاص و جدیدی از توتالیتارسیم (تمامیت خواهی). آیا در آن صورت کاملن واضح به نظر نمی رسید که این دولت ها در ظاهر از دولت ایران انتقاد کنند و در باطن (در واقع) به حمایت همه جانبه از آن بپردازند؟ آیا این فرض که دولت های حال حاضر ایران و همسایگانش، مانند اعراب و پاکستان و افغانستان و ترکمنستان، و یا حتی دولت به ظاهر سکولار اردوغان، به نحوی از انحاء، دست نشانده ی دولت های غربی باشند تا این اندازه دشوار است؟ به عنوان نمونه آیا بازی بچه گانه ی اردوغان درداووس را به یاد می آورید که به بهانه ی وقت بیشتر شارون برای صحبت، قهر کرده و مانند کودکان پنج ساله جایگاه را ترک کرد، در حالی که هر احمقی می داند که ترکیه از بزرگترین شرکای تجاری و سیاسی اسراییل در منطقه است؟ یا اصلن می دانید که دولت شاه سابق ایران در تمام موارد در سازمان ملل علیه دولت اسراییل رأی می داد، بدون اینکه در دوستیش با اسراییل خللی، هر چند ناچیز، وارد شود؟ آیا درک توطئه ی دائی جان ناپلئونی تا این اندازه سخت است؟ آیا چون، به اشتباه، بسیاری از مشکلات بیشمار فرهنگی خود را به گردن اعراب و مغول ها می اندازیم، باید هر گونه دست بیگانه در بر نشاندن دولت حاضر را توهم بدانیم؟ خیلی بی تعارف باید بگویم که من گمان می برم که این دولت مطلوب ترین دولت برای غربی ها یی است، که در تمام دورانهای فکریشان بی تعارف ما را یک غریبه، یک "دیگری" فرض کرده اند، و ما را گاهی بربر خطاب کرده اند. بیایید خیلی بی تعارف چشم حمایت از مخنثانی چون اوباما و بان کی مون بشوییم و فکر دوغ باشیم که خربزه آب است. بیایید جوان چهارده ساله ی ایرانی را در یابیم که در جواب معلم زبانش که چرا در تظاهراتی شرکت کرده است که می داند در پی اش ممکن است دستگیری و شکنجه و یا بدتر گلوله باشد، فارغ از هر ایدئولوژی ممکن و حاضری، می گوید: "آقا آخه دارن مردم رو می کشن، نمیشه که تو خونه نشست."
بیایید عظمت این حرف اومانیستی را دریاببیم.
I.
...باید به یاد داشته باشیم که چگونه استالینیسم – با همه ی "اشتیاق" بی رحمانه اش به "امر واقعی"، با همه ی آمادگی اش برای قربانی کردن میلیون ها زندگی برای هدف اش، با همه ی آمادگی اش برای تلقی ]کردن[ مردم به عنوان عناصری قابل چشم پوشی – در عین حال رژیمی بود با حداکثر حساسیت نسبت به حفظ ظاهر مناسب: هر جا که احتمال می رفت ممکن است به این ظاهر خدشه ای وارد شود با هراسی تام و تمام واکنش نشان می داد (مثلن حادثه ای که به وضوح ناکارآمدی رژیم را برملا می کرد، نباید در رسانه ها منعکس می شد: در رسانه های شوروی، هیچ خبری از نوشته های تیره و تار، هیچ گزارشی از جنایت و فحشا، به چشم نمی خورد، چه رسد به اعتراضات کارگران یا افکار عمومی.)
به برهوت حقیقت خوش آمدید، اسلاووی ژیژک، فتاح محمدی 43-42
.II
خبر جالبی شنیده ام در مورد تعدادی معترض روشنفکر در روسیه (می دانید این صفت دوم چقدر نامحتمل است با هیچ چسبی به بسیاری از روسها بچسبد؟). در این گزارش گفته شده کمی بیش از صد نفر از معترضین به پوتین و آلتش مدودف در مسکو دست به اعتراض زده اند که البته نیمی از آن ها همانجا دستگیر شده اند.
.III
ببخشید البته، با کمی تاخیر: صدوسومین سالگرد جنبش مشروطیت بر دوستداران آزادی و ایرانیان آزاده فرخنده باد.
مدیران وبلاگ ونوشه
این کار از گروه فوق العاده ی کیوسک است.
اگه یه جایی جنگ شد، دست کسی تنگ شد / تقصیر من بود
اگه بحران آب بود، هجرت سراب بود / تقصیر من بود
اگه زمستونا سردن، تابستونا گرمن / تقصیر من بود
اگه جادهها باریکن، کوچه ها تاریکن / تقصیر من بود
تقصیر من بود / تقصیر من بود
اگه بود بحران بیکاری، فقر و نداری / تقصیر من بود
جنگ اعراب و اسراییل، ببرهای تامیل / تقصیر من بود
بحران هویت، مرگ معنویت / تقصیر من بود
ساختار زدایی از مدنیت / تقصیر من بود
تقصیر من بود
این یه اعترافه / تقصیر من بود
خیلی باس ببخشین / تقصیر من بود
عوام زدگی سیاسی، شکست دیپلماسی / تقصیر من بود
حذف تیم ملی با بازی احساسی / تقصیر من بود
اگه بنلادن در رفت، تکون خورد قیمت نفت / تقصیر من بود
اگه از این همه وعده حوصلتون سر رفت / تقصیر من بود
تقصیر من بود
خانوم ها و آقایون عذر میخوام / تقصیر من بود / باعث شرمندگیه / تقصیر من بود
اگه شاکیها زندونن، مجرما بیرونن / تقصیر من بود
اگه اینا همش یه راز که همه میدونن / تقصیر من بود
اگه خدایی نکرده یه روز من نباشم اون روز چی میشه؟
تقصیر منه چه باشم یا نباشم / جور دیگه نمیشه
تقصیر من بود
تقصیر من بود
وضع ترافیک / تقصیر من بود
آلودگیهای زیستمحیطی / تقصیر من بود
سقوط هواپیمای مسافربری / تقصیر من بود
این پرسش که هنر از کی و کجا شروع شد را روزی شاید پاسخی، در خور، بتوان یافت. ولی اینکه هنر از اساس "برای چه" به وجود آمده را به گمانم هیچگاه نتوان دریافت. چیزی چون قضیه ی از- فرط- تکرار-ابله- نمایانه ی تقدم مرغ یا تخم مرغ شاید.
بسا که خود من، در روزهای خوشی، به این نتیجه رسیده ام که "هنر از برای هنر" بهترین نوع آن باشد. همان طور که بسیاری از کسانی که به عنوان بتهای زندگی ام پرستیده ام شان، از میان هنرمندانی بوده اند که دست کم به نظرم می رسیده که هیچ ارتباط دو طرفه ای با حیات اجتماعی زمانه ی خود نداشته اند؛ که اگر هم از این حیات برای بیان مؤثرتر حرفهای هنری شان استفاده کرده اند، نه نسخه ای برایش می پیچند و نه حتی شفای عاجلی برایش انتظار می کشند.
به هر روی باید، بدون درد و کتک، اعتراف کنم که اکنون آن حرفها برایم بسیار مرفهانه و از سر دلخوشی و شکم سیری به نظر می آید. دیگر اصلن به نظرم می آید که هنری که تعهد را، دست کم در بحران های اجتماعی، نادیده می گیرد و همچون زمان آرامش اجتماعی جوهرش همان "هنر از برای هنر" است ارزش چندانی برایم ندارد.
شاید ما ایرانی ها یکی از بهترین نمونه های هنر متعهد را در زمینه ی موسیقی سالهای پیش و کمی پس از انقلاب 57 تجربه کرده باشیم. نوعی موسیقی که نه پیشینه ای داشت و نه دیگر تکرار شد. شاید بگویید که تکرار آن فرم و ساختار دیگر محلی از اعراب نداشته که خواهم گفت موافقم. ولی به گمانم نتوان گفت که "روح" هنر متعهد آن زمان نیز دیگر مورد نیازمان نبوده.
در حوادث تلخ وشیرین پس از انتخ(ص)ابات 88، یکی از شیرین ترین هایش وقتی بود که آقای شجریان با ته لهجه ی همیشگی اش، و با عصبانیتی نه چندان معمولی، صدایش را صدای خس و خاشاکی خواند که برای خس و خاشاک "هم" خوانده است و خواستار پایان یافتن پخش صدایش در صدا و سیمای جمهوری اسلامی شد. در اینکه این کار فی نفسه حرکتی در جهت هنر متعهد می تواند باشد شک بسیار است. ولی با توجه به اینکه، به هر دلیل تاریخی و یا اجتماعی، ایشان را شهریار آواز ایران خوانده اند و محبوبیتی شگفت و شگرف در این سرزمین دارند به یقین می توان اقدام ایشان را فعالیت متعهدانه ی یک هنرمند بزرگ نامید. درود بیکران بر او.
در بخشی از کتاب بزرگش، مجمع الجزایر گولاگ، سولژنیتسین از مترانی روسی می گوید که در برابر پرسش کلیشه ای "آیا شما این نظام را قبول ندارید؟!" در دادگاه پاسخی غیر کلیشه ای می دهد: "نه!". و نویسنده ی شهیر روسی می گوید که بارها با خود اندیشیده که اگر همه ی کسانی که در مظان اتهام بودند این حرف را می زدند، آیا باز هم روسها گرفتار استالین می ماندند.
چیزی که این روزها در مناظره های یک طرفه (که برخی از ما ایرانیها در آن به درجه ی استاد تمامی رسیده ایم) نظرم را جلب می کند، دیدگاه عده ایست که از زمان درگیری ها در ایران همان شعار کهنه ی تحریم انتخابات را سر داده اند. البته همین جا بگویم که تا پیش از این انتخابات ریاست جمهوری(؟) اخیر من نیز همفکر آنها بودم. عمده موردی که این دوستان مطرح می کنند مشروعیت بخشیدن به این نظام است که لابد با رأی من و ما قرار است اتفاق بیافتد. مشکل من از همین جا شروع می شود. مگر این نظام نیازی به این رأی ها دارد برای ادامه. مگر نه که واژه ی مشروعیت از شرع می آید. مگر این بنده های معصوم خدا از روز نخست، بلند و واضح، اعلام نکردند برای نشاندن حاکمیت "شرع" می آیند؟ آیا به راستی برای احدی از ایشان اهمیتی هر چه قدر ناچیز دارد که چه تعدادی از مردم در انتخابات شرکت می کنند؟ یا نمونه ای در جهان سوم یا حکومت های تمامیت خواه سراغ داریم که عدم رأی دادن مردم باعث سرنگونی نظامی و ساختار سیاسی ای شده است؟ مگر ثابت نشده است که نظام، هر آماری را به هر صورتی که بخواهد از رسانه هایش اعلام می کند؟ چه چیزی به ما می گوید در صورت عدم شرکت اکثریت واجدین شرایط باز هم مشارکت هشتاد درصدی اعلام نخواهند کرد؟
اصلن بیایید دو نمونه از تظاهرات بیرونی واژه ی مشروعیت را بررسیم. شاید منظور، مشروعیت داخلی باشد. در این صورت نباید پرسید که آیا رژیم گردنه هایی به مراتب پرخطرتر را از سر نگذرانده است، بی آنکه حتا ملت "شریف" ایران دست کم در دل خود خدشه ای به نظام وارد آورند؟ آیا هر کدام از این نمونه ها در کشوری مانند ژاپن باعث استعفای کل دولت و در پیامدش دادگاهی شدن آنها در سیستم قضایی و در "وجدان جمعی ملت" نمی شد؟ چند مورد از اینها در ایران سراغ داریم؟
تازه همه ی این اما و اگرها در حالیست که می دانیم آن پنج و نیم میلیون نفری که در این انتخابات(؟) به احمدی نژاد رأی داده اند، در صورت کشته شدن تک تک اعضای خانواده شان به دست او در طول جهار سال گذشته نیز به احتمال به او رأی می دادند. پس در چه صورتی می توان امیدوار بود رأی ندادن ما می توانست "ذره ای" در داخل کشور به نفع ما و در جهت کم کردن مشروعیت نظام عمل کند؟
خوب شاید اصلن منظور ایشان مشروعیت داخلی نبوده و مشروعیت در نظر ممالک دیگر مد نظر بوده است. خوب پرسشی که برای من مطرح می شود این است که (با عرض پوزش باید این تکه را که نامؤدبانه است به فرنگی بگویم) :
Who gives a fuck?
مگر بر سر قدرت بودن کسی مانند احمدی نژاد تغییری در شرایط واقعی (و منظورم از واقعی همان حجم مبادلات تجاری یا اقتصادی ممالک دیگر است با ایران و نه "فقط حرف" و به قول اصفهانی ها "تو اون ور جوب و من این ور، فحش بده فحش بسون") این چهار سال اخیر داد که امیدوار باشیم عدم شرکت ما آنها را وادارد کاری به نفع ما صورت دهند؟ آیا همان انقلابات مخملی که دست کم در چندین کشور کمونیستی (آیا ما کمونیستی نیستیم؟) به انجام رسید صورت و فرم عدم شرکت در انتخابات را داشت یا عدم شرکت در آن را؟ آیا یکی از راه هایی که برایمان می ماند این نمی تواند باشد که بگوییم به هر کس که کمی هم مخالفت، حتا به ظاهر، نشان دهد رأی می دهیم؟ آیا اگر راه بهتری بود، دوستان طرفدار تحریم دایمی اتتخابات، آن را نشانمان نمی دادند به جای تو سری زدن که چرا دوباره نظام را مشروعیت بخشیده ایم؟
به قول یوسفی اشکوری تحریم همیشگی انتخابات با شرکت همیشگی در انتخابات همگون است. به نظر من نیز هر دو احمقانه اند. هر دو به یک روش "رندی" خاص ایرانی را به دست فراموشی سپرده اند.
کاش کسی می آمد به همه مان کمی پراگماتیسم می آموخت.
Sir Chrchill once said, "Scarcely anything, material or established, which I was brought up to believe was permanent and vital, has lasted. Everything I was sure, or was taught to be sure, was impossible, has happened."
چرچیل گفته، "بسیار به ندرت چیزی، اعم از مادی یا مذهبی، که به من باوراندند ماندگار و ضروری است، بر جای مانده است. همه ی چیزهایی که مطمئن بودم، یا که آموختندم مطمئن باشم، که ناممکن است، به وقوع پیوسته اند."
یک خانه پرزمستان، مستان نو رسیدند دیوانگان بندی زنجیرها دریدند
بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان گویی قضا دهل زد، بانگ دهل شنیدند
جانهای جمله مستان، دلهای می پرستان ناگه قفس شکستند، چون مرغ برپریدند
مستان سبو شکستند، بر خنبها نشستند یا رب چه باده خوردند، یا رب چه مل چشیدند
من دی ز ره رسیدم، قومی چنین بدیدم من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند
آن را که جان گزیند، بر آسمان نشیند او را دگر کی بیند جز دیدها که دیدند
یک ساقیی عیان شد آشوب آسمان شد
می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن دریدند
Pimp
I feel like a whore,
Who has been sold,
To the ugliest dick-head around,
By her pimp.
Oh, the gods above!
It feels painful.
It feels…
It…
.
The moment moral issues are raised, even in passing, he who raises them will be confronted with this frightful lack of self-confidence and hence of pride, and also with a kind of mock-modesty that in saying, Who am I to judge? actually means We're all alike, equally bad, and those who try, or pretend that they try, to remain halfway decent are either saints or hypocrites, and in either case should leave us alone. Hence the huge outcry the moment anyone fixes specific blame on some particular person instead of blaming all deeds or events on historical trends and dialectical movements, in short on some mysterious necessity that works behind the backs of men and bestows upon everything they do some kind of deeper meaning.
Hanna Arendt, Responsibility and Judgement (pp, 19-20)
به محض اینکه ملاحظات اخلاقی برانگیخته می شوند، حتی اگر سریع و اتفاقی، کسی که آنها را مطرح می کند با فقدان دهشت انگیز اعتماد به نفس و ازین رو با فقدان سربلندی، و همچنین این شکست نفسی ساختگی مواجه می شود که در بیان ِ من که باشم که قضاوت کنم؟ مصداق این معناست که ما همگی یکسانیم، سروته یک کرباسیم، و کسانی که تلاش می کنند، و یا وانمود می کنند دارند تلاش می کنند، که اندکی نجیب بمانند، قدیسند و یا سالوس، و در هر دو حال بایستی دست از سرمان بردارند. و از اینجاست آن برآمدن غریو گوشخراش در لحظه ای که کسی فرد خاصی را در موردی سرزنش می کند به جای آنکه تقصیر همه ی اعمال و اتفاقات را بر گردن روندهای تاریخی و حرکات دیالکتیکی آن، و به طور خلاصه بر گردن ضرورتی بیاندازد که پشت سر مردمان دست به کار است و به هر کاری که می کنند معنایی عمیقتر می بخشد.
Milan Kundera, 'Testements Betrayed': (pp. 128-129)
"Try to reconstruct a dialog from your own life, the dialog of a quarrel or a dialog of love. The most precious, the most important situations are utterly gone. Their abstract sense remains (I took this point of view, he took that one, I was aggressive, he was defensive), perhaps a detail or two, but the acousticovisual concreteness of the situation in all its continuity is lost.
And not only is it lost but we do not even wonder at this loss. We are resigned to losing the concreteness of the present. We immediately transform the present moment into its abstraction. We need only recount an episode we have experienced a few hours ago: the dialog contracts to a brief summary, the setting to a few general features. This applies to even the strongest memories, which affect the mind deeply, like a trauma: we are so dazzled by their potency that we don't realize how schematic and meager their content is.
When we study, discuss, analyze a reality, we analyze it as it appears in our mind, in our memory. We know reality only in the past tense. We do not know it as it is in the present, in the moment that it's happening, when it is. The present moment is unlike the memory of it. Remembering is not the negative of forgetting. Remembering is a form of forgetting.
We can assiduously keep a diary and note every event. Rereading the entries one day, we still see that they cannot evoke a single concrete image. And still worse: that the imagination is unable to help our memory along and construct what has been forgotten. The present – the concreteness of the present – as a phenomenon to consider, as a structure, is for us an unknown planet; so we can neither hold on to it in our memory nor reconstruct it through imagination. We die without knowing what we have lived."
سعی کنید مکالمه ای در زندگی خودتان را بازسازی کنید، مشاجره یا مکالمه ای عاشقانه را. ارزشمندترین، مهمترین موقعیت ها کاملن از بین رفته اند. حس و حال انتزاعی آن باقی می ماند (من اینطور فکر می کردم، او آنطور، من پرخاش کردم، او دفاع)، شاید یک دو نکته ی کوچک، اما عینیت دیداری-شنیداری موقعیت ها در پیوستگی تامشان از دست رفته است.
و نه تنها از دست رفته، که حتی این فقدان مایه ی حیرت ما نیز نمی شود. ما به از دست رفتن عینیت زمان حال رضایت داده ایم. ما بی درنگ لحظه ی حال را به حالت انتزاعی آن بدل می کنیم. تنها کافیست گفتگویی در چند ساعت پیش را به یاد آوریم: آن مکالمه به شرحی مختصر تقلیل می یابد، و فضا نیز به چند ویژگی کلی. این در مورد قویترین خاطرات، مانند ضربه ی روحی، که تاثیر عمیقی بر ذهن می گذارند، نیز صدق می کند: چنان مجذوب توان آنها ]آن خاطرات[ می شویم که درک نمی کنیم محتوای آنها چه اندازه الگو وار و ساده است.
هنگامی که واقعیتی را مطالعه، مباحثه، یا موشکافی می کنیم، آن طور که در ذهنمان، در خاطره مان، حضور دارد تحلیلش می کنیم. ما واقعیت را تنها به صورت زمان ماضی در می یابیم. به صورت زمان حال، در لحظه ای که واقع می شود، به صورتی که هست، آنرا درنمی یابیم. لحظه ی حال مانند خاطره ی آن نیست. به یاد آوردن، نفی فراموش کردن نیست. به یاد آوردن شکلی از فراموش کردن است.
می توانیم سرسختانه دفتر خاطراتی داشته و همه ی حوادث را در آن یادداشت کنیم. کماکان، در بازخوانی تصادفی موارد، می توانیم دریابیم که حتی یک تصویر واقعی را هم برنمی انگیزند. و حتی بدتر: تخیل نیز نمی تواند به قوه ی خاطره یاری رسانده و چیزی را که فراموش شده است بازسازی کند. زمان حال – عینیت زمان حال – به عنوان پدیده ای برای تدقیق، به عنوان یک ساختار، برای ما سیاره ای ناشناخته است؛ بنابراین نه می توانیم در خاطره مان حفظش کنیم و نه با تخیلمان بازسازیش. ما می میریم بی آنکه بدانیم چه را زیسته ایم.
Of course, it's impossible for each individual to create the whole of History. But I do think that any individual, a woman or a man, can and must recreate her or his personal and collective history. For this to be accomplished, everyone's body and opinions must be respected. Everyone should be able to be aware of her or his obligations, the judge of his or her own decisions. No one ought to believe. The psychic and psychological phenomenon generates dangerous artificial powers. Belief destroys identity and responsibility and goes against what experience teaches. It often further reinforces those historical gaps or oversights, whether these are exercised in the economy of discourses or in the systems of images that go with them. (April, 1987)
The issue, then, is one of whether our civilizations are still prepared to consider sex as pathological, a flaw, a residue of animality, or if they are finally mature enough to give it its human cultural status. (June, 1987)
From Je, Tu, Nous