ونوشه

J'accuse

ونوشه

J'accuse

بر سواد سنگفرش راه!

 

با تمام خشم خویش

با تمام نفرت دیوانه وار خویش

می کشم فریاد :

ای جلاد!

ننگت باد!

آه، هنگامی که یک انسان

می کشد انسان دیگر را،

می کشد در خویشتن

انسان بودن را.

بشنو، ای جلاد!

می رسد آخر

روز دیگرگون:

روز کیفر،

روز کین خواهی،

روز بارآوردن این شوره زار خون.

زیر این باران خونین

سبز خواهد گشت بذر کین.

وین کویر خشک

بارور خواهد شد از گلهای نفرین.

آه، هنگامی که خون از خشم سرکش

در تنور قلبها می گیرد آتش،

برق سرنیزه چه ناچیزست!

و خروش خلق

هنگامی که می پیچد

چون طنین رعد از آفاق تا آفاق،

چه دلاویزست!

بشنو، ای جلاد!

می خروشد خشم در شیپور،

می کوبد غضب بر طبل،

هر طرف سر می کشد عصیان

و درون بستر خونین خشم خلق

زاده می شود طوفان.

بشنو، ای جلاد!

و مپوشان چهره با دستان خون آلود!

می شناسندت به صد نقش و نشان مردم.

می درخشد زیر برق چکمه های تو

لکه های خون دامنگیر.

و به کوه و دشت پیچیدست

نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفر خواه.

و به جا ماندست از خون شهیدان

بر سواد سنگفرش راه

نقش یک فریاد:

ای جلاد!

ننگت باد!

Winston Spencer Churchill

  Sir Chrchill once said, "Scarcely anything, material or established, which I was brought up to believe was permanent and vital, has lasted. Everything I was sure, or was taught to be sure, was impossible, has happened."

چرچیل گفته، "بسیار به ندرت چیزی، اعم از مادی یا مذهبی، که به من باوراندند ماندگار و ضروری است، بر جای مانده است. همه ی چیزهایی که مطمئن بودم، یا که آموختندم مطمئن باشم، که ناممکن است، به وقوع پیوسته اند."

مستان

یک خانه پرزمستان، مستان نو رسیدند          دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان                 گویی قضا دهل زد، بانگ دهل شنیدند

جانهای جمله مستان، دلهای می پرستان          ناگه قفس شکستند، چون مرغ برپریدند

مستان سبو شکستند، بر خنبها نشستند           یا رب چه باده خوردند، یا رب چه مل چشیدند

من دی ز ره رسیدم، قومی چنین بدیدم           من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند

آن را که جان گزیند، بر آسمان نشیند            او را دگر کی بیند جز دیدها که دیدند

یک ساقیی عیان شد آشوب آسمان شد

می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن دریدند

Pimp

Pimp

 

I feel like a whore,

 

Who has been sold,

 

To the ugliest dick-head around,

 

By her pimp.

 

Oh, the gods above!

 

It feels painful.

 

It feels…

 

It…

.

مهربانی کی سرآمد؟

این روزها بداخلاقی و بدفرهنگی گفتاری و رفتاری از سوی ایرانیان  در هر کنجی دیده و شنیده می شود و حتی در کنار زدن رقبای انتخاباتی،  سرلوحه کار کاندیداهای ریاست جمهوری شده است. براستی ایرانیان را چه شد؟ مهربانی کی سرآمد؟ این همان ملتی است که روزگاری با حفظ وحدت در کثرت دینی و قومی در آرامش می زیست. چندی پیش در جستجوی مسکن به سراغ یکی از بنگاهای معاملاتی رفتیم. بعد ازتفتیش( شغل، پول پیش، اجاره و غیره) مورد استقبالشان قرار گرفتیم. در این بین، سالخورده مادری به همراه دخترش برای پیدا کردن چهاردیواری کوچکی برای نو عروسش بدانجا آمدند. تفتیش بسیار کوتاه بود چراکه موجودی سالخورده مادر در دنیای نقل و انتقال اعداد بنگاههای این مرز و بوم بسیار ناچیز می نمود. چهره عبوس مرد بنگاهی به مادر می گفت که زود آنجا را ترک کند و مهربان مادر از آنجا رفت شاید که با پس انداز اندکش بتواند سقفی برای دلبندش بیابد. از آن روز است که مهربانی  را چه پیش آمد ، از استاد هوشنگ دولت آبادی شب و روز با من است. 

"دیرگاهی است که زندگی در مملکت ما دشوارشده است و حتی عده ای وقتی از سختی ها گله میکنند، میگویند اجتماع ما شبیه دوزخ شده است. از آنجا  که ما دوزخ را فقط از طریق توصیفی که در دین ها و فرهنگ ها از آن شده می شناسیم، نمی شود با اطمینان خاطر بر این تشبیه صحه گذاشت، اما اگر آن وصف ها درست باشد، دو تفاوت عمده بین جهنم دنیوی ما و دوزخ اخروی وجود دارد: اول اینکه در جهنم موصوف ،گناهکاران و تیره روزان به دست ماموران خاص عذاب می بینند و خود دوزخ نشینان به کار هم کاری ندارند در حالی که در شبه دوزخ ما، در بیشتر موارد این خود مردم هستند که به عذاب یکدیگر مشغولند. تفاوت دیگر مربوط به ابزار شکنجه است به این معنی که در جامعه شبیه به جهنم ما، خشونت، تجاوز به حریم دیگران و زیر پا گذاشتن حقوق ابتدایی مردم جایگزین سرب گداخته، پاره آهن تفته و آب جوشان شده است." 

 .Iمصداق ها

" اگر این مطالب به نظرتان اغراق آمیز می آید، اجازه بدهید به یکی از تماسهای ساده ای که خلق خدا در زندگی روزمره با هم دارند، توجه کنیم: اگر شما برای رسیدن به مقصدی پایتان را در پیاده رو خیابانی بگذارید، با دو خطر عمده روبه رو هستید. خطر اول از ناحیه عابرانی است که خودشان را تانک تصور می کنند و معتقدند هر کسی با دیدن هیئت پرهیبت آنها باید کنار برود. عدم توجه به این وظیفه عواقبی خواهد داشت که نه دلپسند هستند و  نه کاملا قابل پیش بینی. خطر دوم از سوی موتور سوارانی است که پیاده رو را مسیر منطقی خودشان می دانند و عابرین پیاده را متجاوز و مستحق مجازات. 

وقتی بعد از پشت سر گذاشتن هفت خوان راه بلاخره به مقصد می رسیم، معمولا با انواع دیگری از تجاوز به حریم و حرمت خودمان روبه رو می شویم. اگر برای خرید مایحتاج زندگی رفته ایم و صف و نوبت در کار است، مسلما عده ای خودشان را جلو می اندازند و حقوق دیگران را نادیده می گیرند. اگر هم صفی در کار نباشد، فروشندگان رعایت نزاکت را لازم نمی دانند و این من وشما هستیم که باید بی توجه به شنیدن جواب، سلام کنیم، اجحاف و گرانفروشی را بپذیریم و از حقوق ابتدایی خودمان بگذریم.

 این یک نمونه ساده از شرایط اجتماعی است که نظایر بی شماری برای آن وجود دارد. ما هرجا رو بیاوریم با چهره های عبوس و رفتار نامانوس و بیگانه مواجه می شویم و من گاهی از خودم می پرسم اگر این مرزو بوم وطن منست، هموطنانم کجا رفته اند؟ وطن بر اساس تعریفی که تا چندی پیش داشت به جایی گفته می شد که مردمانش دارای خاستگاه و منافع و پیوندهای مشترک باشند. پس ما که ظاهرا منافعی کاملا متضاد با یکدیگر داریم، چگونه ممکن است اهل یک وطن باشیم؟ 

اجتماع و مفهوم گسترده تر آن یعنی وطن هنگامی قوام و دوام پیدا می کند که میراث گذشته محترم شمرده شود و راه آینده در جهت حفظ منافع همگان باشد. در این شرایط، علاقه های مشترک مردم را به هم پیوند می دهد و مهر و اعتماد بر جامعه حکمفرما می شود. متاسفانه ما دیرگاهی است دانسته یا ندانسته در خلاف این جهت گام برمی داریم یعنی بر ریشه های مشترکمان در این آب و خاک تیشه می زنیم و مقاصد و منافعمان نه تنها همسو نیستند، بلکه هم ناسازگار و در بسیاری موارد متضاد هستند. و بدیهی است که این تضادها اعتماد مردم را نسبت به یکدیگر از بین می برد. وقتی سیاهی عدم اطمینان و بدبینی بر جامعه ای سایه می افکند، مردم از تفکر و زندگی اجتماعی روگردان می شوند و به صورت موجوداتی محدوده ای در می آیند و افراد خارج از محدوده خودشان را بیگانه و یا دشمن تلقی می کنند. عجیب اینست که هزاران سال پیش، اجداد غارنشین ما با تجربه دشواری زندگی محدوده ای، به جمع شدن با هم تن دادند و حالا ما انسان های متمدن از شر بدی های جامعه ای که در حقیقت دیگر جامعه نیست، درصدد برمی آییم به دور خودمان حصار بکشیم و عملا غار نشین شویم. از هم گسیختن رشته هایی که افراد یک جامعه را به هم وصل می کند، یک فاجعه تمام عیار است و تعجبی ندارد اگر مردم در وحله اول تصور کنند که کارگردانان جامعه یعنی عمال دیوانی در بی اعتماد شدن مردم نسبت به هم مقصرند، اما این پندار منطقی نیست چون دولت ها با کارهایشان مردم را به دو گروه موافق و مخالف تقسیم می کنند که ممکنست از هم نفرت بیش از اندازه داشته باشند ولی آنها که در یک گروه قرار دارند، همدل و همراه هستند نه دشمن یکدیگر!"

ادامه دارد 

منبع: بخارا- شماره۲۷- آذر۱۳۸۱

قضاوت

 

 

The moment moral issues are raised, even in passing, he who raises them will be confronted with this frightful lack of self-confidence and hence of pride, and also with a kind of mock-modesty that in saying, Who am I to judge? actually means We're all alike, equally bad, and those who try, or pretend that they try, to remain halfway decent are either saints or hypocrites, and in either case should leave us alone. Hence the huge outcry the moment anyone fixes specific blame on some particular person instead of blaming all deeds or events on historical trends and dialectical movements, in short on some mysterious necessity that works behind the backs of men and bestows upon everything they do some kind of deeper meaning.

Hanna Arendt, Responsibility and Judgement (pp, 19-20)

 

به محض اینکه ملاحظات اخلاقی برانگیخته می شوند، حتی اگر سریع و اتفاقی، کسی که آنها را مطرح می کند با فقدان دهشت انگیز اعتماد به نفس و ازین رو با فقدان سربلندی، و همچنین این شکست نفسی ساختگی مواجه می شود که در بیان ِ من که باشم که قضاوت کنم؟ مصداق این معناست که ما همگی یکسانیم، سروته یک کرباسیم، و کسانی که تلاش می کنند، و یا وانمود می کنند دارند تلاش می کنند، که اندکی نجیب بمانند، قدیسند و یا سالوس، و در هر دو حال بایستی دست از سرمان بردارند. و از اینجاست آن برآمدن غریو گوشخراش در لحظه ای که کسی فرد خاصی را در موردی سرزنش می کند به جای آنکه تقصیر همه ی اعمال و اتفاقات را بر گردن روندهای تاریخی و حرکات دیالکتیکی آن، و به طور خلاصه بر گردن ضرورتی بیاندازد که پشت سر مردمان دست به کار است و به هر کاری که می کنند معنایی عمیقتر می بخشد.

بانویی از گواتمالا

    

 Le trésor le plus précieux, c'est de pouvoir rêver. Dans mes moments les plus difficiles et dans les situations les plus compliquées, j'ai pu rêver d'un avenir meilleur.

 

"گرانبها ترین گنجینه ی زندگی توان رویا دیدن است. دردشوارترین و پیچیده ترین لحظات زندگیم،  توانسته ام رویای آینده ای بهتر را در سر بپرورم."

 

ریگوبرتا مانچو تام Rigoberta Menchu Tum))

 

با استقلال گواتمالا در سال 1821، درگیریهای سیاسی و اغتشاشات، کشور را به کام خود فروبرد. به جز یک دوره ده ساله دولت دموکراتیک پس از 1945، کشور بستری از حوادث عیرمنتظره و کودتاها بوده است. یک سال پس از تولد ریگوبرتا، کشور صحنه حادثه ای مهم شد. در سال 1960، افسرانی علیه ژنرال فوئنتس، دیکتاتور عصر، شورش کردند. پس از شکست، این فسران به کوهها پناه برده و گروههای چریکی تشکیل دادند که به مدت 36 سال حملات مسلحانه را اداره کردند. در اقدامی تلافی جویانه، گروههای افراطی نیز نیروهای چریکی تشکیل دادند تا حتی آنهایی را که مشکوک به اقدامات سیاسی بودند از بین ببرند. و اینگونه بود که روستاها صحنه حوادث دهشتناک گشتند و روستائیان، که اکثر آنها متعلق به اقلیتهای قومی بودند، درگیر این نبردها شدند. 

ریگوبرتا و برادرانش ، که از شیفتگان عدالت بودند، در سال 1979 به کمیته وحدت روستائیان پیوستند. این کمیته که توسط پدر ریگوبرتا و دیگر بزرگان روستاهای مختلف ایجاد شده بود هدف نظامیان گشت. با خیانت یکی از روستائیان، برادر ریگوبرتا، پتروسینیو، در 16 سالگی دستگیر و مورد شکنجه های بسیار قرار گرفت. کمتراز 5 سال بعد، پدر ریگوبرتا که همراه دیگر همرزمانش سفارت اسپانیا را به اشغال درآورده بود توسط نیروهای رژیم به قتل رسید. و سه سال بعد مادرش ربوده شد و پس از مورد تجاوز قرار گرفتن و شکنجه های فراوان جسدش را در اطراف روستا پیدا کردند. ریگوبرتا به مکزیک پناه برد و مدت 10 سال، تحت حمایت کلیسای گواتمالا در تبعید به زندگی خود ادامه داد. برای استرداد حقوق بومیان استعمار شده، ریگوبرتا در اقدامات سازمان ملل متحد در این راستا شرکت جست. در فاصله سالهای 1983تا 1995 ، ریگوبرتا حضوری فعال در گردهمایی های سازمان ملل و کمیسیون حقوق بشر داشت. نوبل صلح در سال 1992 برای قدردانی از تلاشهایش در جهت احقاق حقوق مردمان بومی به وی اعطاء گشت. و او سمبل مبارزات عدالت جویانه شد.  در حالی نوبل به ریگوبرتا اعطاء گشت که 500 سال از کشف دنیای جدید توسط کریستف کلمب می گذشت. آنگونه که تاریخ نشان داده است استعمار هیچگاه حقوق  مردمان قاره ی آمریکا را محترم نشمرده است. با در آمد حاصل از نوبل، ریگوبرتا بنیاد ریگوبرتا مانچو تام را در 1993 بنا نهاد . از اهداف نهادی این بنیاد می توان اشاره کرد به: دفاع از حقوق مردمان بومی، گرامی داشتن صلح و دفاع از توسعه پایدار. 

در سال 1993، ریگوبرتا سفیر بومیان استعمار شده از سوی سازمان ملل متحد گشت. در چارچوب دومین کنفرانس جهانی حقوق بشر سازمان ملل، اولین گردهمایی مردمان بومی در مه 1993  با حضور بسیاری از نمایندگان آنها در گواتمالا برگزار شد.  در حال حاضر او سفیر بومیان استعمار شده یونسکو بوده و سکاندار اقدامات بومیان برای استقرار صلح می باشد. با وجود این اقدامات بشر دوستانه و مبارزات بی شمار است که 17 دانشگاه نامدار جهان دکترای افتخاری به وی اعطاء کرده اند و جوایز معتبر دیگری نیز دریافت کرده است.

منبع : Sa Sainteté le Dalai-Lama

 

شرح اندکی بود از آنچه بر ریگوبرتا گذشت و آنچه او  برای گرامی داشتن حقوق اقلیت ها انجام داد. بسیارند بزرگ زنان و مردانی که زند گی شان در مبارزه برای شرافت روح و جسم انسان  معنا می یابد. بسیاری از ما را لاف دفاع از تکریم حقوق انسانی است، حال آنکه نمی دانیم طلایه داران آن که بوده اند و چه بر آنها گذشته و می گذرد.

Memory

 

 

Milan Kundera, 'Testements Betrayed': (pp. 128-129)  

"Try to reconstruct a dialog from your own life, the dialog of a quarrel or a dialog of love. The most precious, the most important situations are utterly gone. Their abstract sense remains (I took this point of view, he took that one, I was aggressive, he was defensive), perhaps a detail or two, but the acousticovisual concreteness of the situation in all its continuity is lost.

 

And not only is it lost but we do not even wonder at this loss. We are resigned to losing the concreteness of the present. We immediately transform the present moment into its abstraction. We need only recount an episode we have experienced a few hours ago: the dialog contracts to a brief summary, the setting to a few general features. This applies to even the strongest memories, which affect the mind deeply, like a trauma: we are so dazzled by their potency that we don't realize how schematic and meager their content is.

 

When we study, discuss, analyze a reality, we analyze it as it appears in our mind, in our memory. We know reality only in the past tense. We do not know it as it is in the present, in the moment that it's happening, when it is. The present moment is unlike the memory of it. Remembering is not the negative of forgetting. Remembering is a form of forgetting.

 

We can assiduously keep a diary and note every event. Rereading the entries one day, we still see that they cannot evoke a single concrete image. And still worse: that the imagination is unable to help our memory along and construct what has been forgotten. The present – the concreteness of the present – as a phenomenon to consider, as a structure, is for us an unknown planet; so we can neither hold on to it in our memory nor reconstruct it through imagination. We die without knowing what we have lived."  

سعی کنید مکالمه ای در زندگی خودتان را بازسازی کنید، مشاجره یا مکالمه ای عاشقانه را. ارزشمندترین، مهمترین موقعیت ها کاملن از بین رفته اند. حس و حال انتزاعی آن باقی می ماند (من اینطور فکر می کردم، او آنطور، من پرخاش کردم، او دفاع)، شاید یک دو نکته ی کوچک، اما عینیت  دیداری-شنیداری موقعیت ها در پیوستگی تامشان از دست رفته است.

 

و نه تنها از دست رفته، که حتی این فقدان مایه ی حیرت ما نیز نمی شود. ما به از دست رفتن عینیت زمان حال رضایت داده ایم. ما بی درنگ لحظه ی حال را به حالت انتزاعی آن بدل می کنیم. تنها کافیست گفتگویی در چند ساعت پیش را به یاد آوریم: آن مکالمه به شرحی مختصر تقلیل می یابد، و فضا نیز به چند ویژگی کلی. این در مورد قویترین خاطرات، مانند ضربه ی روحی، که تاثیر عمیقی بر ذهن می گذارند، نیز صدق می کند: چنان مجذوب توان آنها ]آن خاطرات[ می شویم که درک نمی کنیم محتوای آنها چه اندازه الگو وار و ساده است.

 

هنگامی که واقعیتی را مطالعه، مباحثه، یا موشکافی می کنیم، آن طور که در ذهنمان، در خاطره مان، حضور دارد تحلیلش می کنیم. ما واقعیت را تنها به صورت زمان ماضی در می یابیم. به صورت زمان حال، در لحظه ای که واقع می شود، به صورتی که هست، آنرا درنمی یابیم. لحظه ی حال مانند خاطره ی آن نیست. به یاد آوردن، نفی فراموش کردن نیست. به یاد آوردن شکلی از فراموش کردن است.

می توانیم سرسختانه دفتر خاطراتی داشته و همه ی حوادث را در آن یادداشت کنیم. کماکان، در بازخوانی تصادفی موارد، می توانیم دریابیم که حتی یک تصویر واقعی را هم برنمی انگیزند. و حتی بدتر: تخیل نیز نمی تواند به قوه ی خاطره یاری رسانده و چیزی را که فراموش شده است بازسازی کند. زمان حال – عینیت زمان حال – به عنوان پدیده ای برای تدقیق، به عنوان یک ساختار، برای ما سیاره ای ناشناخته است؛ بنابراین نه می توانیم در خاطره مان حفظش کنیم و نه با تخیلمان بازسازیش. ما می میریم بی آنکه بدانیم چه را زیسته ایم.       

بانویی از برمه

 

 

I.

هفته ای که گذشت مصادف بود با از سر گیری دادگاه خانم "اونگ سان سوچی"، قهرمان-بانوی برمه (میانمار) که سالهاست پرچمدار دموکراسی در کشورش است. این نوشته ادای دینی است به همه دلیر مردان وزنانی که در راه احقاق حق لحظه ای از مبارزه نمی ایستند.

II.

در 19 ژوئن 1945، "اونگ سان سوچی" در رانگون برمه متولد شد. دوسال بیش نداشت که پدرش، ژنرال " اونگ سان" را از دست داد. برمه از دیرباز توسط فرمانروایان و روسای اقلیتهای قومی اداره می شد اما در سال 1885 تحت سلطه بریتانیا درآمد. به هنگام جنگ جهانی دوم ملی گرایان برمه به رهبری ژنرال "اونگ سان"، در قبال آزادی کشورشان، در کنار بریتانیا علیه ژاپن جنگیدند، لیکن اندکی پیش از عقب نشینی انگلیسیها در 1948، ژنرال "اونگ سان" به قتل رسید. از آن پس برمه توسط غیر نظامیان اداره می شد تا آنکه در 1962 کودتایی توسط ژنرال "نو وین" به راه انداخته شد و از آن پس حزب سوسیالیست حزب غالب در برمه گشت و "نو وین" نخست وزیر برمه. شرایط زندگی بر مردم برمه بیش از پیش سخت شد و اقلیتهای قومی از حقوق خود محروم شدند. شکنجه ها و بازداشتها چند برابر گشت. در 8 اوت 1988 شورش دانشجویی و کارگری در رانگون به راه افتاد و در مدت زمانی اندک به همه کشور منتقل شد. در آن تاریخ هزاران نفر از تظاهر کنندگان توسط نظامیان به قتل رسیدند. در آن زمان "اونگ سان سوچی"، که قسمت اعظم نوجوانی اش را در خارج از کشو سپری کرده بود،  برای دیدار مادر بیمارش در برمه به سر می برد.  بانو "خین چی"، مادر "سوچی"،  سفیر سابق برمه در هند ونپال بوده است. در فاصله سالهای 1964 تا 1967، "اونگ سان سوچی" در انگلستان به تحصیل علوم سیاسی، فلسفه و اقتصاد  در آکسفورد پرداخت  و همانجا مشغول به کار شد و با یک انگلیسی تبت شناس، "آرتیس"، ازدواج کرد. آنها دارای دو فرزند هستند.  آونگ سان سو چی تصمیم به شرکت در دومین مبارزه برای استقلال  برمه گرفت. یک ماه پس از قیام، نامه ای سرگشاده خطاب به دولت نوشت و خواهان انتخاباتی آزاد گشت. نظامیان به سرعت عکس العمل نشان دادند و رژیم جدیدی تشکیل دادند که هرگونه گردهمایی را در برمه منع می کرد، اما برای احزاب مانعی ایجاد نمی کرد. بدین ترتیب "اونگ سان سوچی"  لیگ ملی برای دموکراسی (LND) را بوجود آورد و نخستین دبیر کل آن گشت و بیش از صدها گردهمایی سیاسی در سال 1988 در تمام برمه به راه انداخت.

 

در 20 ژوئیه  1989، "اونگ سان سوچی" به مدت سه سال محکوم به حبس خانگی گشت، اما غیبتش از تلاشهای همقطارانش در  لیگ ملی برای دموکراسی نکاست. در انتخابات آزاد 1990، کاندیداهای این لیگ توانستند 82 درصد کرسیها را به خود اختصاص دهند، اما رژیم نتایج را به رسمیت نشناخت. در اکتبر 1990، "اونگ سان سوچی" جایزه رافتو(Rafto) حقوق بشر را دریافت کرد.در دسامبر 1990، تحت فشارهای سازمان ملل متحد، رژیم حاکم رضایت به آزادی "اونگ سان سوچی" در صورت ترک برمه داد، اما او این شرط را نپذیرفت. 11 ژوئیه 1991"اونگ سان سوچی" جایزه ساخاروف پارلمان اروپا را جهت تلاشهایش در راستای حقوق بشر دریافت کرد. نوبل صلح نیز در اکتبر 1991 به او اعطا شد.به کمک مبلغ حاصل از جایزه نوبل، "اونگ سان سوچی" بنیادی برای بهداشت و آموزش مردم برمه بنیانگذاری کرد. و سرانجام در 10 ژوییه 1995، پس از 6 سال حبس خانگی، توانست آزادی اش را بازیابد. اما این بدان معنی نیست که او از آزادی واقعی برخوردار بوده است. از 1996، وی از هرگونه مسافرتی محروم است. آزادی ای که او از آن برخوردار است هیچ معنای واقعی ندارد : نه می تواند همسرش را ببیند و نه فرزندانش را. آنها نیز نمی توانند به دیدارش بروند چراکه حکومت برمه از دادن ویزا به آنها خودداری می کند. صحبت تلفنی چندان امکان پذیر نیست، نه تنها بدین دلیل که صحبتشان تحت کنترل است، بلکه اکثر مواقع تلفن قطع بوده و اگر هم دست بر قضا قطع نباشد، و بتوانند از تلفن استفاده کنند، در صورت جاری شدن سخنان مخالف با نظامیان، بلافاصله تلفن قطع می شود.

منبع ""Sa Sainteté le Dalai-Lama

به امید روزی که این بانوی شجاع در برمه ای آزاد و دموکراتیک به زندگی در کنار خانواده اش ادامه دهد.

زن و تاگور

 

 

   « هنگامی که مردان در راه ارضاء غریزه جنگیدن به کشت و کشتار یکدیگر می پردازند، طبیعت آنها را نادیده می انگارد، زیرا به نسبت، زنان را برای هدف خود لازم تر می بیند، و مردان چندان مورد نیازش نیستند. طبیعت با ذات غیر اقتصادی خود مخصوصا به بچه های گرسنه ستیزه جو وحریص و کسانی که هنوز از طبیعت هزینه می کنند، علاقه ای نشان نمی دهد. در تعریف انسان گفته اند که حیوان ابزار ساز است. این ابزار سازی در خارج از حوزه طبیعت است. در حقیقت، ما با نیروی ابزار سازی خود قادر بوده ایم در برابر طبیعت بایستیم. مرد، که انرژی آزاد زیادی دارد این قدرت را پرورش داد و ترسناک شد. بنا براین هرچند در قلمروی زیستی هنوز زن بر تخت پادشاهی می نشیند، اما مرد در بخش ذهنی، قلمرو خود را بوجود آورده  و گسترش داده است. برای این کار بزرگ، استقلال ذهن و آزادی حرکت لازم بود. مرد از آزادی نسبی فیزیکی و عاطفی خود بهره گیری کرد و آزادانه به سوی توسعه مرزهای زندگی پیش رفت. در این راه، او از مسیر پر خطر انقلابات و خرابیها گذشت. بارها اندوخته های او نابود شده و روند پیشرفت در ریشه آن از بین رفته است. هر چند منافع زیادی بدست آمده، با این حال ضایعات در مقام مقایسه عظیم تر بوده است. به خصوص زمانی که بیشتر این ثروت در روند زوال خود پیشینه امر را با خود برده است. مرد در اثر تجربه مکرر مصایب، این حقیقت را کشف کرده که در تمام آفرینشهای او ، این ضربان اخلاقی برای گریز از تباهی باید حفظ شود  و اینکه افزایش سیر نشدنی قدرت به پیشرفت واقعی منجر نمی شود و هر چیزی نیازمند توازن است. ونیز باید در ساختار هر چیزی هماهنگی باشد تا نشانگر رشد واقعی حقیقت باشد.

  این ایده ثبات در ژرفای فطرت زن نهاده شده است. او دوست ندارد که تنها با پرتاب تیری در تاریکی وراجی کند. تمام قوای وی به طور غریزی برای به کمال رسانیدن پدیده های گوناگون کار می کنند زیرا این قانون زندگی است. هر چند در حرکت زندگی هیچ چیز نهایی نیست، با این حال هر گام ضربان تکامل خود را دارد. ساخته های مردانه تمدن معنوی همچون برجهای بابل هستند که بیش از توان بنیادی خود بالا می روند و در نتیجه بارها و بارها واژگون می شوند. بنابر این تاریخ بشر هماره بر فراز ویرانه ها در حال رشد است، هر چند این یک رشد مداوم زندگی نیست. جنگ فعلی نماد این مطلب است. سازمانهای اقتصادی و سیاسی، که تنها نمایانگر قدرت مکانیکی ناشی از تفکرند برآنند تا سنگینی خود را در جهان بنیادین حیات به دست فراموشی سپارند.  در مرحله فعلی تاریخ، دنیای متمدن در واقع جهانی مردانه است. تمدن ناشی از قدرت که در آن زن را به زور به حاشیه رانده اند. پس مدنیت توازن خود را از دست داده  و از جنگی به جنگ جنگ دیگر می پرد. نیروها محرکه ی آن نیروهای مخرب اند. آئینهای آن با شمار وحشتناکی از قربانیان انسانی همراه است. این تمدن مغرضانه به خاطر نا برابری ذاتی خود، در راستای یک سلسله فجایع با سرعتی هراس انگیز در حال فرو پاشی است. سرانجام زمان آن رسیده است که زن باید قدم به جلو گذارد و ضربان حیات خود را با این حرکت بی پروای قدرت همراه کند. زیرا، وظیفه زن، همان کار خاک است که نه تنها درخت را رشد می دهد بلکه رشد آن را در محدوده ای خاص نگه می دارد. این درخت باید زندگی داشته باشد و شاخه های خود را به تمام جوانب بگستراند. ولی همه ی رشته های پیوند عمیقتر آن پنهان و محکم در خاک قرار دارند تا به کمک آن زنده بماند. تمدن ما نیز باید عنصر ذاتی خود را داشته باشد وسیع، عمیق و استوار، و نباید تنها رشد محض باشد بلکه باید با هماهنگی رشد کند.»

 

منبع: بخارا، شماره ی 45، پاییز 84

ترجمه ی امیر سعید الهی