ونوشه

J'accuse

ونوشه

J'accuse

Ibsen

These days I can hardly concentrate on anything except the humans and their primary rights to be on the earth: freedom. I can't read books, just looking for a well-established context in a well-shaped form anymore. The only fact I am concerned with is Humanity. I don't know how freedom tastes and smells, because I've never experienced it, but at least I have figured out how to fight for it since the beginning of presidential election aftermath in Iran. These days watching Head on and The Edge of Heaven by Fatih Akin, Vengo by Tony Gatlif, Listening to the extraterrestrial voice of Yasmin Levy and reading Llosa, Kundera and Ibsen presses my spirit: how they can give such a comprehensible, concrete and touchable feeling of humanity! Don't worry! We can feel them easily; not only because they are the prophets of their world, but especially because we are on the same track; because once in their world, we can identify ourselves with the tortured personages who are deprived of their liberty in a world where the respect for humanity has been stifled.

 

Sometimes we hear a lot of a writer, we see the tributes pouring around them all around the world, but we put off discovering their globe. Ibsen is one of these masters. I blame myself for figuring out his humanistic world so late. Such a great importance to the humanity's freedom! I'm not a specialist of New Novel but I've read so many of them, and at least I've worked on it as my M.A thesis. But honestly I understood nothing of it. Please tell me what the hell it means that art can stand on its own feet? Can't you feel that in our world nothing can be considered alone and there's an interaction between all the things? Don't you think that literature has a responsibility toward humanity? Of course my thoughts are due to the situation which we're living in Iran. But any way, I believe that not only literature but also other arts should help us see the reality of being human and being free. And I admire Ibsen for his sense of responsibility to reflect a cold world from where freedom has gone away. In Ibsen's plays nobody can make an acceptable decision when being in a prison and their primary rights restrained: Ellida in the Lady from the sea, Regina in Ghosts, and Dr.Stockmann in The enemy of people are looking for their lost freedom out of their family and the corrupt world made by the politicians. Who cares about your rights and liberty? Your family or your pretended-democratic government? Nobody except yourself. Having been aware of their power to get rid of all the yokes foisted on them, these characters start fighting for their beliefs and freedom, and find a way to get out of the limbo. This is the life which dawns on them.  

Evil

The true source of Evil is the very neutral gaze that perceives Evil all around.


Hegel, Phenomenology of Spirit

گربه و پرتگاه

احتمالن بسیاری مقاله ی جالب ژیژک در مورد ایران (لینک زیر) را خوانده اند.

 

Rokhdaad/2009/9-September/30/WILL THE CAT ABOVE THE PRECIPICE FALL DOWN - رخداد.htm

 

در این مقاله ژیژک اوضاع چند هفته ی پس از انتخابات ایران را بررسی می کند، و پیش بینی هایی نیز می کند. نکته ی جالب مقاله همانی ست که در نام مقاله به آن اشاره می رود. نویسنده مثالی را از کارتون هایی نقل می کند که همگی دیده ایم. گربه در تعقیب موش چند قدمی ازلبه ی پرتگاه گذر می کند، ولی چون این را متوجه نشده است به راهش ادامه می دهد. پس از لحظاتی وقتی زیر پایش را می بیند (وقتی دو زاری اش می افتد که کجا ایستاده) شروع به "بازگشت" یا "سقوط" می کند. در کتاب کژ نگریستن این قضیه بسط می یابد. در آنجا این مثال در مورد "بعضی دم و دستگاههای ایدئولوژیک" هم مصداق می یابد که "اگرچه به وضوح زمانشان سر آمده است، باز می پایند چرا که آن را نمی دانند."

 

توجیه ژیژک از این پدیده خواندنی ست. وی معتقد است که "امر واقعی" (بر اساس تقسیم های سه گانه ی ژاک لکان: امر خیالی، امر نمادین، امر واقعی) از خود معرفت نشان می دهد. امر واقعی "بر می گردد، پاسخ می دهد، می تواند از طریق خود صورت نمادین جلوه نماید." این که چقدر این نظریه را خیالی یا حتی متافیزیکی بیابیم، به نظرم، در اصل قضیه چندان توفیری نمی کند. نکته اینجاست که این نظر در مورد نظام های توتالیتر، در اواخر عمرشان، صادق است. واقعن به نظر می رسد برای اکثریت جامعه و اصلن در خود "امر واقعی" پادشاه لباسی بر تن دارد که لابد ما نمی بینیم. اما به محض فریاد مستا نه ی بچه ای بازیگوش مبنی بر اینکه پادشاه برهنه است، همه چیز به یکباره رنگ عوض می کند. یعنی خود امر واقعی هم می فهمد که پادشاه لخت است.

 

نکته ی جذاب دیگری هم در کتاب هست که به گفتنش می ارزد. ژیژک معتقد است که نظام های تمامیت خواه، از قبیل نظام استالینی، ذاتن منحرفند. بر طبق روایت او از لکان فرد منحرف " در راستای لذت خودش فعالیت نمی کند بلکه قصد کیف رساندن به دیگری را دارد – او کیف را دقیقن در این ابزار و آلت دست شدن می جوید، در کار کردن برای کیف دیگری." می دانید که، در روانکاوی دیگری بزرگ یک سیستم فرا انسانی است – جامعه، ایدئولوژی، دین، سنت، و غیره. بدین ترتیب فرد ذوب در تمامیت خواهی مردم عادی را مدام شکنجه می کند و می کشد ولی این همه را " در مقام آلت دست دیگری بزرگ انجام می دهد... کمونیست استالینی مردم را شکنجه می دهد، اما این کار را در مقام خادم صادق و وفادارشان انجام می دهد، یعنی محض خاطر خودشان و به نمایندگی از هم آنان، همچون مجری اراده ی خودشان ("علایق عینی حقیقی" خودشان)."

 

 این قسمت آخری – علایق عینی حقیقی خودمان (که لابد مسئولین ما آنها را بهتر از ما می دانند) – را تا به حال چند تریلیون بار از دهان آنها شنیده باشیم خدا می داند. یک مورد خنده دارش برای من آن بود که احمد خاتمی در تریبون نماز جمعه گفت، "من به صراحت عرض کنم که این مردم گوشت و روح و جانشان با ولایت فقیه است" (نقل به مضمون) جالب است که این را طوری می گوید که گویی ما باطنن دوست داریم این چنین باشد ولی بر اثر عاملی مرموز و ناشناس نمی توانیم آن را "به صراحت" قبول کنیم و حضرت ایشان قبول زحمت کرده و خطر را به جان خریده اند و "به صراحت" ما را متوجه چیزی که علاقه ی عینی حقیقی ماست فرموده اند. دستشان درد نکند.

 

پی نوشت: نقل قول ها همه از کتاب کژ نگریستن از اسلاووی ژیژک، ترجمه ی مازیار اسلامی و صالح نجفی است. مانده است تشکر از دوست عزیزم ، قاسم، که این کتاب را به من معرفی کرد.