ونوشه

J'accuse

ونوشه

J'accuse

من و دیگری

I

قصه ی "دیگری" نزد لویناس سری دراز دارد. او می گوید که این-همان سازی "دیگری" همه ی تاریخ فلسفه ی غرب را در بر گرفته است. در راه نقد این روند تاریخی هم گله را از کسانی می آغازد که به نوعی استادانش بوده اند، هوسرل و هایدگر. اعتقاد دارد که خود استعلایی و دازاین (در ادامه باقی سیستم های فلسفی غرب) به هر صورت دایره های بسته ای هستند که در آنها دیگری تنها به شرطی که جزئی از همان شود شناخته می شود. برای فهم این معنا این چند خط که هیچ، چندین کتاب هم کم به نظر می رسد. بنابر این ارجاعتان می دهم به کتاب کالین دیویس (درآمدی بر اندیشه ی لویناس، برگردان مسعود علیا).

اما نکته ای در این کتاب هست (صفحات 101 و102) که برای مایی که در هوایی آلوده از خشم کور و ابلهانه ی نفرت از دیگری از سوی حاکمان مان مجبور به تنفس شده ایم بسیار امیدبخش به نظر می آید. اصلن نوعی انتقام گیری خشونت-پرهیزانه در این گفته وجود دارد که به طرزی بیرحمانه صادقانه و اصیل است.

"کشتن نه سیطره بلکه از بین بردن است؛ دست شستن کامل از فراگرفت [یا فهم] است. قتل قدرتی اعمال می کند بر چیزی که از چنگ قدرت می گریزد... من تنها می توانم خواهان کشتن موجودی باشم که به کلی مستقل است و بی نهایت از دسترس قوای من فراتر می رود، و بنابراین در برابر این قوا نمی ایستد، خود قدرت ِ قدرت را از کار می اندازد. دیگری یگانه موجودی است که من می توانم خواهان کشتن او باشم.

... با این حال لویناس به ما نمی گوید که  نباید دیگری را به قتل برسانیم؛ بلکه سخن او با ما این است که دیگری را نمی توان به قتل رساند... مسلمن من می توانم دیگران را بکشم... اما دیگری مصون از تعرض و تعرض ناپذیر باقی می ماند."

شاید بگویید که خوب بله، ساده است گفتن این حرف در حالی که این دیگران در زندان و زیر شکنجه به قتل می رسند، ولی باید دانست که این ها گفته های کسی ست که خود گرفتار زندان نازی ها بوده است. لویناس کاری می کند که مجبور می شوی بپذیری که طبیعتی دارد بشر که از میان برداشتنی و قابل تسخیر نیست. همین که هر کدام از ما برای یک دگر "دیگری" به حساب می آییم متضمن استقلال دیگری ست.

II

گاهی با خود فکر می کنم که پاسخ این پرسش بامداد که:

"بین شما کدام

- بگویید! -  

بین شما کدام

صیقل می دهید

سلاح ِ آبایی را

برای

       روز ِ

              انتقام؟"

واژه ی همه مان باشد.

بامداد ۱

...

من بودم و شدم

نه زان گونه که غنچه ای گلی

یا ریشه ای که جوانه ای

یا یکی دانه که جنگلی

راست بدان گونه که عامی مردی شهیدی

تا آسمان بر او نماز برد

من بی نوا بندگکی سربراه نبودم

و راه بهشت مینوی من بزرو طوع و خاکساری نبود

مرا دیگر گونه خدایی می بایست

شایسته ی آفرینه ای که نواله ی ناگزیر را گردن کج نمی کند

و خدایی دیگر گونه آفریدم

...

تفهیم اتهام لیبرالی

دوست عزیزی نقدی بر یکی از نوشته های پیشین من نوشت که هم مخالف بود و هم بسیار مؤدبانه.

ترکیب این سه مقوله یعنی نقد، اختلاف نظر و ادب چنان برایم شادی آفرین شد که تصمیم گرفتم دیالوگی برقرار کنم با این دوست نادیده وناشناخته. به همین منظور ابتدا متن نقد این دوست عزیز را می گذارم و سپس پاسخی را که به نظرم می رسد:

" شاید نوشته شما را می توان ارجاع داد به انقلاب اسلامی خودمان. به واقع که بنیاد گرایی امروز حاصل بنیادگرایی و کم فهمی آن به قول هوادارانشان اعلی حضرت بود.(چرا؟) امام در کشف الاسرار می فرمایند :" به چه کسی برمیخورد اگر یک مجلسی از فقها همانطور که در قانون مشروطه آمده در کنار این مجلس باشد و مواظب باشد تا قوانین خلافی با اسلام نداشته باشد؟ " (نقل به مضمون)

در واقع امام ابتدا یک رادیکال طرفدار انقلاب نبود بلکه طرفدار اصلاح اجتماعی بود. و اگر آقایانی که مدعی عقل هستند امروز فکری به حال ملت نکنند بار دیگر در منجلاب بنیادگرایان لیبرال جدیدی می افتیم که از ریشه اسلام را میزنند. ای کاش جنبش امروز هر چه زود تر پیروز شود وگرنه بار دیگر سر کار خواهیم رفت! و در آن صورت است که سیکلی به وجود خواهد آمد که هر 50 سال ما حکومتمان را از راست راست به چپ چپ تغییر دهیم. چاره ی کار تعادل است که چه خوش گفته اسلام و رسول آن که اگر خارجی ها او را به عنوان یک پیامبر قبول نداشته باشند به عنوان مصلح اجتماعی قبول دارند که سعادت ما در تعادل است و چه سخت است این تعادل چون که باید بر لبه ی تیز تیغ راه رفت.

و اما بخش دوم صحبت شما

اینکه مراجع چیزی نمی گویند ، واقعیت این است که مراجع مثل من وشما حرارت ندارند! آنها بیشتر در فکر این هستند تا هیچ حکومتی از دست نرود. تاریخ نشان داده که مراجع تا لحظه ی آخر امید به یک حکومت با آن کنار می آیند و تذکر می دهند. و شاید این حکومت به آنجا نرسیده که الزام به نابودی اش باشد. شاید هنوز مراجع افرادی چون خاتمی و موسوی و کروبی را کور سویی می دانند که باعث امید برای اصلاح این حکومت است. مطمین باشید که مراجع اگر لازم باشد حتی قید این حکومت به اصطلاح اسلامی را هم میزنند.

دوم: مرجع هیچگاه مصداق سازی نمی کنند جز در موارد حاد. مثل شاه که امام در اواخر مبارزه بود که مستقیم او را طاغوت مینامید. حتی آیت الله العظمی منتظری هم در نامه ی اخیر مصداق نمی سازد و تشخیص جایر را به مردم میسپارد. بنابراین باید حرکتی شود تا مراجع در کنار آن باستند. مراجه هیچگاه مردم را به خیابان دعوت نمی کنند ولی اگر به خیابان آمدند حمایت میکنند پس چندان با بخش دوم صحبت شما موافق نیستم."

نخستین موردی که در پاسخ به این دوست به ذهنم خطور کرد خود در واقع یک پرسش بود(البته این مورد را فقط از ایشان ندیدم، بلکه در ادبیات نقادی کشورمان بسیار است). پرسش این است: آیا تا به حال معنی واژه ی لیبرال (Liberal) را جسته اید که ببینید اصلن با بنیادگرایی (Fundamentalism) سنخیتی دارد که آن دو را در ترکیب "بنیادگرایی لیبرال" در کنار هم می نشانید؟ می دانید نخستین و مهمترین معنای واژه ی لیبرال (به نقل از Concise Oxford Dictionary 11th Edition) این است: "شخص احترام گذارنده و پذیرنده ی رفتار و عقایدی که با رفتار و عقاید خودش متفاوت است." می دانید در اروپا چه ریشه ای دارد این واژه و چه جانبازی ها که بر سرش نشده؟ و هر جا که به دست فراموشی سپرده شد، چه خونها که در پی اش ریخته نشده؟ می دانید که تا به این جای تاریخ تنها حکومت هایی که انسان ها در آن از درجه ای از اهمیت برخوردار بوده اند، این واژه را (گهگاه به همراه ترکیب اضافه ی دموکراسی) یدک کشیده اند؟ از همه ی دوستانی که گمان می کنند یک ایدئولوژی (با هر نام یا تئوری) وجود داشته که اصل نخستینش، بی بروبرگرد، شرافت انسانی بوده و بس، تمنا می کنم به من آدرسش را بدهند تا از لیبرال بودن دست کشیده و آن مذهب را سرلوحه ی زندگیم قرار دهم.

 هر ایدئولوژی ای خدایی از برای خود ساخته و می سازد و باز همان قصه ی تکراری سر خم کردن انسان است در برابر آن خدا. البته این سرخم کردن ها نام هم دارند: لطف پروردگار، حمایت از رنجبران عالم، دازاین، طبیعت، و چه و چه. ولی تا جایی که من می دانم "تنها و تنها" لیبرالیسم است که برتر از همه ی اینها، حتی برتر از دموکراسی، "انسان" برایش مهم است.

تکته ی دوم: کاش شما دوست عزیز در عمل به اندازه ی همان "خارجی ها" به پیامبرتان به عنوان یک مصلح اجتماعی نگاه می کردید. که آن وقت به یقین پی می بردید که سکوت آقایان مراجع نه تنها در جهت ایجاد تعادل نبوده و نیست، بلکه آشکارا دفاع از همان جائری ست که آیت الله العظمی فرمودند.

من نمی دانم که از مقاله ی میانه روانه و با ترس نگاشته شده ی من چطور به حرارت من پی برده اید، ولی دوست عزیز، به نظرم می رسد که مراجع مورد علاقه ی شما از فرط سرما تبدیل به فسیل شده اند. و این در حالی ست که وقتی در مورد مراجع در طول تاریخ صحبت می کنید باید امثال ملا احمد نراقی و میر محمدحسین خاتون آبادی و دیگرانی چون اینها را نیز در نظر بگیرید که با هیچ چسبی در دنیا نمی توان طرفداری از مردم وامت را به آنها وصل کرد.

در خاتمه امیدوارم تلخی یا جسارتی اگر از این نوشته دیدی ببخشی که دوست ندارم نخستین مخالفم در ونوشه را به همین راحتی از خود برنجانم.    

آنکه با ماست!

  

چند نکته:

  • لوتر یک لیبرال نبود. برعکس او واتیکان را متهم کرده بود که در دین بسیار آسانگیر است... انتقاد لوتر از دستگاه پاپی کاملن مشابه انتقادات امروزی بنیادگرایان اسلامی به نظام های فاسد و ولخرج خاورمیانه است.
  • برخورد میان مذهب کاتولیک و پروتستان این اصل قدیمی را به تصویر می کشد که آزادی مذهبی محصول دو تعصب به یک اندازه مخرب است، دوتعصبی که هر یک دیگری را خنثی می کند.
  • آزادی در غرب – صرف نظر از علل ساختاری عمیقتر – از سلسله ای از نبردهای قدرت زاده شد. پیامدهای این نبردهای قدرت – بین دولت و کلیسا، شاه و اشراف، کاتولیک و پروتستان، و تجارت و دولت – در بافت زندگی غرب جایگیر شدند و سبب شدند فشارها برای آزادی فردی، به ویژه در انگلستان و سپس در ایالات متحده، بیشتر و بیشتر شود. *

چند شب پیش در قنات فخیمه ی "بیبی سی" مصاحبه ای با عطاءالله خان مهاجرانی دیدیم اندر باب نامه ی حدود 300 نفر از وقایع نگاران به مراجع: که آقایان عظام حرفی، گلایه ای، چیزی بفرمایید آخر، که چرا اوضاع مملکت این گونه قمر در عقرب است. مجری اصرار می کرد که مگر این آقایان خود نمی بینند چه خبر است که باید نامه ای نگاشته شود تا مرحمت کرده، حرفی بزنند. عطا خان هم اصرار متقابل می فرمودند که نه باباجان، چرا زور می گویید؟ مگر همین که از این همه مرجع سرشناس فقط به تعداد انگشتان یک دست به احمدی نژاد تبریک گفته اند کم است؟ مگر همین که بعد از هر صحبت این آقا امم جمعه ی قم چیزی در قدح ایشان می فرمایند کم است ؟ و صحبت هایی از این دست.

فارغ از این که از جماعت معمم خوشتان می آید یا خیر، یا این که عطای  آقای مهاجرانی را، مانند این بنده ی کمترین، سالها زین پیشتر به لقای ایشان بخشیده باشید یا خیر، باید پذیرفت که نامبرده در این مورد دارد درست می گوید. بالاخره هرچه نباشد در نسخ خطی هم آمده که:

L'Ennemie de mon ennemie c'est mon ami.

یک بررسی اجمالی "پراقماتیستی" هم که مبذول داریم، به نظر می رسد فعلن بسیار بر سبیل انتفاع خواهد بود که اهالی معمم قم را علیه احمدی بشورانیم. البته این که چنین مهمی بر عهده ی کیست و یا چگونه باید به انجام رسد را من نمی دانم، چون باید اعتراف کنم که اگر بهشت  دنیای نادیده که سهل است، بهشت همین دنیا را هم به من پیشنهاد کنند حاضر نیستم که در راه تنویر افکار معممین لحظه ای از عمر گرانمایه صرف کنم. حالا افراد مکلا یک چیزی، ولی من یکی که زبان "آن" جماعت عالم را نمی فهمم. از دوستانی که می فهمند زبان آن جماعت را، مخصوصن دود-آرش، تقاضای عاجزانه می شود که بر این امر کمر همت گمارند، هرچند اگر قسمت های دیگری از بدن را نیر بگمارند، البته خالی از اشکال، و نیز حتی مایه امتنان ، خواهد بود.   

.*: این نکات را از کتاب "آینده ی آزادی" نوشته ی فرید زکریا، برگردان امیرحسین نوذری، (صفحات 40-29) نقل کرده ام.  

 

من اله توفیق

Whatchamacallit

نمی دانم که آن بت را چه نام است

The first thing that used to come to my mind in such occasion like the one I am in now (some sort of confusion) is to seek out the reasons. But as far as I have experienced, 'this' is absolutely ridiculous and absurd, 'cuz the most recent life-experiences, especially the sad ones, are the farthest you can go back to and think of. And I mean only "SAD" ones because why would you think a happy experience could have caused a melancholy like the one you're going through?

Thus, from not long ago, I gave up delving into my past in a desperate attempt to psychologize myself. Now the only domineering idea I have is, "why the hell did I choose to think?" (Please don't make the fatal mistake of taking this as one of the articles which writers write when they get a writer's block or one in which an intellectual writes in a way that you think they are really saying something important when they are not). Because first of all I'm not a writer and definitely I don't have anything important to say and to top it all off, I never considered myself as an intellectual.

By 'thinking', I simply mean trying to understand "why?" or "why the hell…?" if you please. Just for the sake of making examples, "WHY should a nation try as hard as it can (for over a century) to be free or democratic, not as much as these terms mean in philosophical books, but just to be left alone in choosing the clothes they feel like wearing?" Don't worry; I don't plan to go all political on you. Like I said this was an example.

There are moments in which I think this must be a curse, an omen, something like a hereditary disease, this word "why?" (No, seriously! why doesn't it go away and leave you live your life and let you be?) With all due respect, I guess my foreign friends, who are reading this, may not sense what I'm talking about? They may even think I might have gone crazy or something. They might even say "How can thinking be bad or how may it cause you suffer?" Well the answer is as simple, and simpleton, as it gets. You have to live in a country like mine to understand 'How'; or a country like Kundera's or Llosa's, or Kieslowsky's or… well how many other examples do you need? I got plenty.

But this was not what I wanted to say. Well, you have been warned, haven't' you? And to add insult to injury I don't even know how to continue this, not that I don't have anything to say, but that it's 12 P.M. and I have 5 classes (of an hour and 45 minutes long) tomorrow. So I gotta go and sleep. I may continue this later, or may not, who knows? Meanwhile please drop me some comments on this and tell me what you think about "why".