ونوشه

J'accuse

ونوشه

J'accuse

و اینک زندگی!

به یاد می آورم دنیای 16 سالگی ام را، آن زمان که شاهکارهای تولستوی را یکی پس از دیگری می بلعیدم و بر این باور بودم نخواهد آمد زمانی که خدای دیگری در برابر تولستوی قد علم کند. اگر هم چنین اتفاقی رخ دهد، پس تولستوی خدای خدایانم خواهد بود، که ناگه عقاید یک دلقک، اثر هاینریش بل از راه رسید و باید خدای دیگری را نیز می پرستیدم. سالها از آن روزها می گذرد و خدایان دیگری نیز گزیده ام و نمی دانم کدام خدای خدایان است. همسرم می گوید که ماریو بارگاس یوسا و میلان کوندرا پیامبرانی هستند در برابر خدایی چون هاینریش بل، ولی نه ، همه آنها خدایان سرزمین مقدس من هستند و هنوز خدای خدایان ندارم.

چند روزی بیش نمی گذرد از خواندن  قطار به موقع رسید، اثری دیگر با همان دغدغه های انسان محوری هاینریش بل، سرگذشت سربازانی که بی هیچ رغبتی سوار قطار جنگ می شوند و تار و پود وجودشان بیرحمانه زیر چرخهای این هیولای درنده نیست می شود. دنیایی تیره و دردمند که سربازانش مورد تجاوز مافوقشان قرار می گیرند، زنان مورد تجاوز سربازان و ژنرالان، آنجا که فاحشه خانه ها در خدمت نهضت مقاومت هستند تا اعترافات ژنرالان آلمانی در آغوش زیبا رویان لهستانی نه آن جانیان، بلکه سربازان بی گناه را به کام هیو لای سیری ناپذیر  فرستند. می ستایم تشبیهات، کنایات و بازی با کلمات را که زیر قلم سایش ناپذیر هاینریش بل چونان کوزه سفالگری شکل می گیرد. آندره آس سرباز،  شخصیت اول داستان، حین بازگشت از یکی از عملیات های جنگ، در راه روستایی به شدت مصدوم می شود و آنگاه که چشم می گشاید، کنار نرده های یکی از خانه های روستایی بالای سرش دو چشم زیبا می بیند، همین و بس، نه لب و دهانی و نه گیسوانی. این دو چشم شدند معشوقه او که تمام تلاشش بعد از بهبودی برای یافتن صاحب آنها بی نتیجه ماند. آیا واقعی بودند آن چشمها یا پرداخته خیال مشوش و جسم ناتوان آندره آس؟ با شماست تا آن را دریابید چرا که هاینرش بل توضیح بیشتری نمی دهد. کتابی که قسمت اعظمش در قطار سربازانی می گذرد که یا عازم جنگ هستند و یا مرخصی. گوشه ای از این قطار می شود سکوی پرتاب ما به آنجاها که آندره آس و دو دوست دیگرش، موبوره و ریش نتراشیده، در نقاط کورش جنگیده اند، مورد تجاوز قرار گرفته اند و یا آنگاه که با قلبی سرشار از امید به خانه باز می گردند، زنشان را در آغوش مرد دیگری می یابند.

آندره آس در ناخودآگاه خود لحظه ای می اندیشد که "بزودی" خواهد مرد. این " بزودی" کم کم رنگ واقعیت به خود می گیرد. هر یک از ما دست کم یک بار  در ناخودآگاه خود موضوعی را پروراند ه ایم و بعد ها دیده ایم قطعیت یافتن آن یک لحظه ناخودآگاه اندیشیدن به چیزی که ندانستیم از کجا آمد و چگونه واقعیت شد. این " بزودی" در آندره آس پرورش یافت، چنانکه حتی می دانست کجا و کی خواهد آمد این "بزودی". "بزودی" آنگاه آمد که آندره آس، شبی در کنار فاحشه ای پیانیست، اولینا، گذراند : بی هیچ تماسی و بهره ای از جسم اولینا، چرا که هنوز در پی آن دو چشم بود، چرا که "بزودی" پشت درهای تاریک شب در انتظارش بود، که خسته از کثافات جنگ و " صداهای پرطنین" بود که خود در آسایش بودند و جوانان تهی از امید در چنگال مرگ. آن شب اولینا قطعاتی از باخ، شوبرت و بتهوون نواخت برایش. آندره آس پیانیست در کنار اولینای پیانیست. آخر می خواست موسیقی بخواند و روزی پیانیست بزرگی شود. سالها بود که نتوانسته بود بگرید اما با باخ گریست. جویبارهای زندگی اش آن شب به هم پیوستند و نهری گشتند که تنها قرص صورت اولینا روی آن شناور بود. چشمه ای  که از اعماق گذرگاه های تاریک آمده بود به سطح زمین رسید: "نمی خواهم بمیرم"،  ولی " بزودی" بر در نواخت و قطعیت یافت.

دائی جان ناپلئون

ژیژک در کتاب  به برهوت حقیقت خوش آمدید واضح و آشکارا می گوید که دولتهایی مثل امریکا واروپای غربی به دولت های خودکامه و توتالیتر، مثل دولت ما، احتیاج مبرم دارند. یعنی که به نوعی هستی دولت هایی از قبیل دولت امریکا (و حتی اسرائیل نتانیاهو و شارون) به هستی دولت هایی از قبیل دولت ما گره خورده است. که یعنی اگر نبود نفت و گاز فراوانی که پولش دست آدمهایی چون رییس جمهور ماست، دولت کسی مثل اوباما نه تنها از این دولت، که به قول خودش "به هر حال دولت فعلی ایران است"، حمایت نمی کرد و در چهار ماهه ی نخست 2009 حجم مبادلات تجاری خود را با آن 80 درصد نسبت به مدت مشابه سال پیش افزایش نمی داد، بلکه به هر طریق ممکن آن را سرنگون می کرد (در خوش بینانه ترین و گشوده ترین حالت، نمونه ی دولت دکتر مصدق را در ذهن داریم).

 

بیایید اصلن در نظر بگیریم که امریکایی وجود ندارد و یا اگر هم دارد کشوری هیچ کاره است نظیر بورکینافاسو (راستی آیا رییس دولت بورکینافاسو به احمدی نژاد، انتصابش را تبریک گفته است؟) یا اصلن بر خلاف ظاهر متدمدن شان، در نظر بگیریم که امریکا و دیگر کشورهای اروپای غربی نه تنها دموکراتیک نیستتند، بلکه دموکراسی در آنها تنها پوششی است برای نوع خاص و جدیدی از توتالیتارسیم (تمامیت خواهی). آیا در آن صورت کاملن واضح به نظر نمی رسید که این دولت ها در ظاهر از دولت ایران انتقاد کنند و در باطن (در واقع) به حمایت همه جانبه از آن بپردازند؟ آیا این فرض که دولت های حال حاضر ایران و همسایگانش، مانند اعراب و پاکستان و افغانستان و ترکمنستان، و یا حتی دولت به ظاهر سکولار اردوغان، به نحوی از انحاء، دست نشانده ی دولت های غربی باشند تا این اندازه دشوار است؟ به عنوان نمونه آیا بازی بچه گانه ی اردوغان درداووس را به یاد می آورید که به بهانه ی وقت بیشتر شارون برای صحبت، قهر کرده و مانند کودکان پنج ساله جایگاه را ترک کرد، در حالی که هر احمقی می داند که ترکیه از بزرگترین شرکای تجاری و سیاسی اسراییل در منطقه است؟ یا اصلن می دانید که دولت شاه سابق ایران در تمام موارد در سازمان ملل علیه دولت اسراییل رأی می داد، بدون اینکه در دوستیش با اسراییل خللی، هر چند ناچیز، وارد شود؟ آیا درک توطئه ی دائی جان ناپلئونی تا این اندازه سخت است؟ آیا چون، به اشتباه، بسیاری از مشکلات بیشمار فرهنگی خود را به گردن اعراب و مغول ها می اندازیم، باید هر گونه دست بیگانه در بر نشاندن دولت حاضر را توهم بدانیم؟ خیلی بی تعارف باید بگویم که من گمان می برم که این دولت مطلوب ترین دولت برای غربی ها یی است، که در تمام دورانهای فکریشان بی تعارف ما را یک غریبه، یک "دیگری" فرض کرده اند، و ما را گاهی  بربر خطاب کرده اند. بیایید خیلی بی تعارف چشم حمایت از مخنثانی چون اوباما و بان کی مون بشوییم و فکر دوغ باشیم که خربزه آب است. بیایید جوان چهارده ساله ی ایرانی را در یابیم که در جواب معلم زبانش که چرا در تظاهراتی شرکت کرده است که می داند در پی اش ممکن است دستگیری و شکنجه و یا بدتر گلوله باشد، فارغ از هر ایدئولوژی ممکن و حاضری، می گوید: "آقا آخه دارن مردم رو می کشن، نمیشه که تو خونه نشست." 

 بیایید عظمت این حرف اومانیستی را دریاببیم.

تجدد و دشمنانش I

تاریخ ایران مسیر پر فراز و نشیبی تا به امرور پیموده  است. از تاریخ قبل از اسلاممان، آنها که تاریخ می دانند، به نیکی یاد می کنند اما چه شد که بعد از ظهور اسلام به جز دورانی کوتاه، انحطاط،  انیشه و فرهنگمان را در بر گرفت؟

آنگونه که تاریخ گواهی می دهد اندیشه و فرهنگ غنی ایرانی بعد از اسلام با حمله اعراب  سیر انحطاط آغاز کرد. اما در فاصله سده سوم تا ششم دوره اسلامی عصر نوزایش فرهنگ و اندیشه ایرانی آغاز گردید. دراین دوره ایرانیان بینش ایرانشهری را با معنویت اسلام و فلسفه یونانی درآمیختند و برگی زرین بر صفحات تاریخ ایران نگاشتند و با ترکیب این سه عامل،  سنتی ایرانی- اسلامی بوجود آوردند که نمی توان یکی را بدون دیگری در نظر گرفت. اینگونه بود که  دریافت خردورزانه از دین جایگزین دین عجایز و خرافات گردید و ایرانیان زیر بار تشکیل خلافت اسلامی نرفتند. اما با پایان این عصر و به ویزه با حمله مغولان، انحطاط ایران سیر صعودی در پیش گرفت و دریافت زاهدانه و عارفانه غزالی مآبانه  از شریعت جایگزین بینش عقلانی گردید. لازم به ذکر است که اگر چه چرخ انحطاط در حوزه های گوناگون به سرعت پیش می رفت اما فرهنگ و اندیشه ایرانی راهی جدید برای بقا یافت و آن هم مامنی جز شعر و ادبیات درخشان ایرانی نبود. زین پس ایرانی فرهنگ خود را در ادبیاتش تداوم بخشید چرا که پناهی جز آن نمی یافت و آنچنان قدرتی در او بود که حتی مغولان را بدین زبان شیوا علاقمند کرد و فارسی زبان رسمی دربارشان گشت.

انحطاط اندیشه ای که در ایران با هجوم مغولان آغاز گردیده بود تا عهد قاجار ادامه یافت. تا آن زمان وجدان ایرانی آگه از بحران نگشته بود. حال آنکه از ابتدای قرن هجده ، اروپا انقلاب روشنفکری را آغاز کرده و همزمان با عهد قاجار انقلاب صنعتی اش برپا شده بود. اروپا قرون وسطی را پشت سر گذاشته بود و ما در قرون وسطی به سر می بردیم. انقلاب روشنفکری اروپا با مجادلات بین قدما و متاخرین( طرفداران اندیشه سنتی و تجدد خواهان) آغاز گشت و اینگونه بود که روشنفکران پا به عرصه گذاشتند. اما در ایران جدالی بین طرفداران اندیشه سنتی و تجددخواهان صورت نگرفت چراکه آنان که پایبند اندیشه سنتی بودند آگاه از الزامات دوران جدید نبودند، و تجدد خواهان نیز آگاهی سطحی از انیشه سنتی داشتند. لذا تجددخواهی و روشنفکری در ایران در بی اعتنایی در تامل به اندیشه قدما شکل گرفت.

اما این اندیشه سنتی که در اروپا موتور متحرک مباحثات بین قدما و متاخرین گردید چیست؟ واژه سنت که برگردان فارسی tradition ازبانهای انگلیسی و فرانسوی است در اروپا با آغاز مسیحیت به جز مفهوم اجتماعی مفهومی دیگر پیدا کرد که با ظهور مسیحیت پیوند می خورد. از همان ابتدای ظهور مسیحیت سنت در کانون مباحثات قرار گرفت و آنچه از این مباحثات شکل گرفت تدوین  الهیات مسیحی بود که حوزه وسیعی داشت و ناظر بر همه علوم بود و محدود به حوزه شریعت نبود. اما در اسلام چه اتفاقی رخ داد؟ "مفهوم سنت به عنوان دومین دلیل از ادله، نظر به سرشت متفاوت دیانت اسلامی و مسیحیت، در محدوده اصول فقه باقی ماند و نتوانست به یکی از مفاهیم عمده بحثهای نظری تبدیل شود[1]." و اسلام نتوانست " الهیات به معنای اشرف علوم و ناظر بر علوم دیگر تدوین کند[2]." واین یکی ازنکات مهم تفاوت بین اسلام و مسیحیت بوده است. وگرنه همانطور که در اسلام سنت به قول و فعل پیامبر و اهل بیت اطلاق می شود، در مسحیت نیز سنت قول و فعل عیسی مسیح و حواریانش است، با این تفاوت که درمسیحیت سنت بسط یافت و در تحولات الهیات مسیحی، مرکز مجادلات بین قدما و متاخرین گشت، و بعدها "به یکی از مفاهیم عمده تمدن مسیحی تبدیل شد[3]." پیش از این ذکر کردم که طرفداران اندیشه سنتی از الزامات دوران جدید بی خبر بودند و لزومی بر همراهی با عصر جدید و رویارویی با چالشی که تجدد خواهان ایجاد کرده بودند نمی دیدند. یکی از این پیروان اندیشه سنتی ملا احمد نراقی، پایه گذار نظریه ولایت فقیه در عهد قاجار بود، که فقیه را ولی بر سلطان و سلطان را ولی بر رعیت می دانست، و تصرف ولایت فقیه را شامل همه امور دین و دنیای مردمان. با اشاراتی که سید جواد طباطبایی به برخی از گفته های ملا احمد نراقی دارد آنچه مرا به خود جلب کرد  جانب شاه نگه داشتن از سوی کسی بود که به دنیا ستیزی در آن عصر شهره بود: "پادشاه عادل در روز رستاخیز، بدون حساب به بهشت داخل می شود و اجر هیچ ثوابی در نزد خداوند عظیم تر از ثواب عدلی که از پادشاهی صادر شده باشد نیست[4]." او سلطان را همچون شبانی می دانست که "آفریدگار عالم بر رعیت گماشته و از او محافظت ایشان را خواسته است[5]." گویا نراقی علیرغم ادعای دنیا ستیزی اش، بی توجه  به انبان پادشاهی نبود! چه می شود کرد که دین همواره دستاویزی برای کسب مال از سوی دیندارانی بوده است که ادعای بیزاری از مال دنیا دارند و خونها برای کسب بیشتر مال دنیا می ریزند. سعی او در احیای سنت قدمایی که با انحطاط اندیشه در ایران دچار تصلب گشته بودراه به جایی نبرد. چراکه دنیای جدید چیز دیگری می خواست. دریافت غزالی مآبانه ی او محدود به دنیا ستیزی اش نبود و علوم را نیز در بر می گرفت تا آنجا که نراقی علومی چون هندسه، فیزیک، نجوم و پزشکی را علومی می دانست که کسب آنها واجب نبود و علوم را به دو دسته ی دنیوی و اخروی( علم اخلاق و فقه) تقسیم کرده بود. این عدم هماهنگی با عصر جدید محدود به نراقی نبوده ودر بسیاری دیگر از پیروان اندیشه سنتی  نیز می توان چنین افکار"شگفت آوری" یافت. بعد از جنگهای ایران و روس و شکست ایران بی گمان آنچه ضروری می نمود لزوم آگاهی از الزامات جنگ بود، اما گویا پیروان اندیشه سنتی فکر می کردند اگر کشور مجهز به ابزار جدید جنگی شود خدای ناکرده مصیبتی از آسمان نازل خواهد شد. میرمحمد حسین خاتون آبادی در پاسخ به سوالی درباره جواز استعمال سازهای جدید می گوید که استفاده از آنها مانعی ندارد ولی " احوط آن است که استعمال سازهای متعارف ننمایند و احتراز از استعمال آنها نمایند[6]." یا در مورد مهاجرت  مسلمانانی که در مناطق تحت تصرف روسیه بودند می گوید : "واجب است مهاجرت از بلاد شرک و بلاد مذکوره که حکم بلاد شرک را دارند، در صورتی که ضعیف بوده باشند و اظهار شعائر اسلامی نتوانند." و در ادامه می گوید:" اما اگر افرادی ضعیف نباشند و بتوانند شعائر را بر جا آورند مهاجرت واجب نیست بلکه مستحب است که مهاجرت نمایند زیرا اقامت در نواحی اشغال شده باعث کثرت سواد کفر و مشرکین و قوت و شوکت ایشان می گردد.[7]" اینگونه بود که  پیروان سنت قدمایی به تصلب بیشتر سنت یاری رساندند و هیچ تلاشی برای خروج آن از تصلب نمی کردند و سعی شان در جدا ساختن سنت از واقعیت جدید زندگی مردم و واقعیت تاریخی اش بود.

گفته می شود زمانی در اروپا مجادلات بین قدما و متاخرین آغاز گردید که اروپاییان در واقعییت بساری از مسائل سنتی و دینی شک کردند و شک پایه خروج آنها از بسیاری بن بستها گشت چرا که اگر پاسخی قانع کننده بر سوالشان نمی یافتند چیزی را نمی پذیرفتند. اما این کار در ایران با چیره شدن در یافت غزالی مآبانه از دین و با سیطره دریافت شرعی از عقل، به جای دریافت عقلانی، که  تعادل بین عناصر فرهنگی در ایران را از بین برد، دشوار می نمود. با آگاهی از تصلب سنت در عهد قاجار تلاشهایی هر چند اندک برا ی خروج از بن بست صورت گرفت. از جمله می توان به ترجمه " رساله گفتار در روش" رنه دکارت با عنوان "حکمت ناصریه یا کتاب دیاکرت" اشاره کرد که توسط ملا لاله زار و به تلاش کنت دوگبینو، وزیر مختار وقت فرانسه، صورت گرفت که در نوع خود کار بدیعی در ایران بود. این ترجمه بی شک مناقشاتی بین پیروان اندشه سنتی و تجددخواهان ایجاد کرد و جرات مطرح کردن پرسشهای نوع شکل گرفت. اگر آنان که خواهان تداوم اندیشه سنتی بودند چشم بر ضروریات زمانه بسته بودند، تجددخواهان نیز آگاهی سطحی از نظام سنتی و تغییرات جدید  داشتند. شاید بتوان از ملکم خان به عنوان یکی از نخستین روشنفکران عصر قاجار نام برد که خواهان انتقال پیشرفتهای جدید به ایران بود. اندیشه ای که در نگاه اول نقطه تحولی به حساب می آمد ولی چگونه می شد ساختارها و نهادهایی را که عامل ایجاد پیشرفت در اروپا بودند به ایران انتقال داد، حال آنکه اندیشه ای که مبنای ایجاد این تحولات بوده مختص بافت اروپائییش بوده، و اگر هم در ایران پذیرفته می شد ، دوامی کوتاه مدت می داشت؟ چرا که مبنای نظری این پیشرفتها در ایران هنوز شکل نگرفته بود. این تداوم بحران آگاهی همچنان در ایران بر جای ماند و وجدان ایرانی از تصلب سنت و بحرانی که کشور را در کام خود می برد آگه نگشت، و ضرورت همگام شدن با دنیای جدید نه تنها در اذهان عوام که حتی در اذهان دولتیان نیز ایجاد نشد تا آنکه دارالسلطنه تبریز به همت میرزا عیسی و فرزندش قائم مقام شکل یافت و اقداماتی که در آن صورت گرفت مقدمه ای بر جنبش مشروطه ایران گشت.

ادامه دارد...

[1] سید جواد طباطبایی، مکتب تبریز و مبانی تجدد خواهی،47

[2] -همان، ص.49

[3] -همان، ص.47

[4] -همان، ص.74

[5] - همان، ص.73

[6] -همان، ص.83

[7] -همان، ص.83

برهوت حقیقت

I.

...باید به یاد داشته باشیم که چگونه استالینیسم – با همه ی "اشتیاق" بی رحمانه اش به "امر واقعی"، با همه ی آمادگی اش برای قربانی کردن میلیون ها زندگی برای هدف اش، با همه ی آمادگی اش برای تلقی ]کردن[ مردم به عنوان عناصری قابل چشم پوشی – در عین حال رژیمی بود با حداکثر حساسیت نسبت به حفظ ظاهر مناسب: هر جا که احتمال می رفت ممکن است به این ظاهر خدشه ای وارد شود با هراسی تام و تمام واکنش نشان می داد (مثلن حادثه ای که به وضوح ناکارآمدی رژیم را برملا می کرد، نباید در رسانه ها منعکس می شد: در رسانه های شوروی، هیچ خبری از نوشته های تیره و تار، هیچ گزارشی از جنایت و فحشا، به چشم نمی خورد، چه رسد به اعتراضات کارگران یا افکار عمومی.)

به برهوت حقیقت خوش آمدید، اسلاووی ژیژک، فتاح محمدی 43-42

.II

خبر جالبی شنیده ام در مورد تعدادی معترض روشنفکر در روسیه (می دانید این صفت دوم چقدر نامحتمل است با هیچ چسبی به بسیاری از روسها بچسبد؟). در این گزارش گفته شده کمی بیش از صد نفر از معترضین به پوتین و آلتش مدودف در مسکو دست به اعتراض زده اند که البته نیمی از آن ها همانجا دستگیر شده اند.

.III   

ببخشید البته، با کمی تاخیر: صدوسومین سالگرد جنبش مشروطیت بر دوستداران آزادی و ایرانیان آزاده فرخنده باد.

مدیران وبلاگ ونوشه

تقصیر من بود...

این کار از گروه فوق العاده ی کیوسک است. 

 

اگه یه جایی جنگ شد، دست کسی تنگ شد / تقصیر من بود

اگه بحران آب بود، هجرت سراب بود / تقصیر من بود

اگه زمستونا سردن، تابستونا گرمن / تقصیر من بود

اگه جاده‌ها باریکن، کوچه ها تاریکن / تقصیر من بود

تقصیر من بود / تقصیر من بود

اگه بود بحران بیکاری، فقر و نداری / تقصیر من بود

جنگ اعراب و اسراییل، ببرهای تامیل / تقصیر من بود

بحران هویت، مرگ معنویت / تقصیر من بود

ساختار زدایی از مدنیت / تقصیر من بود

تقصیر من بود

این یه اعترافه / تقصیر من بود
خیلی باس ببخشین / تقصیر من بود

عوام زدگی سیاسی، شکست دیپلماسی / تقصیر من بود

حذف تیم ملی با بازی احساسی / تقصیر من بود

اگه بن‌لادن در رفت، تکون خورد قیمت نفت / تقصیر من بود

اگه از این همه وعده حوصلتون سر رفت / تقصیر من بود

تقصیر من بود


خانوم ها و آقایون عذر میخوام / تقصیر من بود / باعث شرمندگیه / تقصیر من بود

اگه شاکی‌ها زندونن، مجرما بیرونن / تقصیر من بود

اگه اینا همش یه راز که همه می‌دونن / تقصیر من بود

اگه خدایی نکرده یه روز من نباشم اون روز چی می‌شه؟

تقصیر منه چه باشم یا نباشم / جور دیگه نمیشه

تقصیر من بود
تقصیر من بود

وضع ترافیک / تقصیر من بود

آلودگی‌های زیست‌محیطی / تقصیر من بود

سقوط هواپیمای مسافربری / تقصیر من بود

هنر برای....(؟)

 این پرسش که هنر از کی و کجا شروع شد را روزی شاید پاسخی، در خور، بتوان یافت. ولی اینکه هنر از اساس "برای چه" به وجود آمده را به گمانم هیچگاه نتوان دریافت. چیزی چون قضیه ی از- فرط- تکرار-ابله- نمایانه ی تقدم مرغ یا تخم مرغ شاید.

بسا که خود من، در روزهای خوشی، به این نتیجه رسیده ام که "هنر از برای هنر" بهترین نوع آن باشد. همان طور که بسیاری از کسانی که به عنوان بتهای زندگی ام پرستیده ام شان، از میان هنرمندانی بوده اند که دست کم به نظرم می رسیده که هیچ ارتباط دو طرفه ای با حیات اجتماعی زمانه ی خود نداشته اند؛ که اگر هم از این حیات برای بیان مؤثرتر حرفهای هنری شان استفاده کرده اند، نه نسخه ای برایش می پیچند و نه حتی شفای عاجلی برایش انتظار می کشند.

به هر روی باید، بدون درد و کتک، اعتراف کنم که اکنون آن حرفها برایم بسیار مرفهانه و از سر دلخوشی و شکم سیری به نظر می آید. دیگر اصلن به نظرم می آید که هنری که تعهد را، دست کم در بحران های اجتماعی، نادیده می گیرد و همچون زمان آرامش اجتماعی جوهرش همان "هنر از برای هنر" است ارزش چندانی برایم ندارد.

شاید ما ایرانی ها یکی از بهترین نمونه های هنر متعهد را در زمینه ی موسیقی سالهای پیش و کمی پس از انقلاب 57 تجربه کرده باشیم. نوعی موسیقی که نه پیشینه ای داشت و نه دیگر تکرار شد. شاید بگویید که تکرار آن فرم و ساختار دیگر محلی از اعراب نداشته که خواهم گفت موافقم. ولی به گمانم نتوان گفت که "روح" هنر متعهد آن زمان نیز دیگر مورد نیازمان نبوده.  

در حوادث تلخ وشیرین پس از انتخ(ص)ابات 88، یکی از شیرین ترین هایش وقتی بود که آقای شجریان با ته لهجه ی همیشگی اش، و با عصبانیتی نه چندان معمولی، صدایش را صدای خس و خاشاکی خواند که برای خس و خاشاک "هم" خوانده است و خواستار پایان یافتن پخش صدایش در صدا و سیمای جمهوری اسلامی شد. در اینکه این کار فی نفسه حرکتی در جهت هنر متعهد می تواند باشد شک بسیار است. ولی با توجه به اینکه، به هر دلیل تاریخی و یا اجتماعی، ایشان را شهریار آواز ایران خوانده اند و محبوبیتی شگفت و شگرف در این سرزمین دارند به یقین می توان اقدام ایشان را فعالیت متعهدانه ی یک هنرمند بزرگ نامید. درود بیکران بر او.

در بخشی از کتاب بزرگش، مجمع الجزایر گولاگ، سولژنیتسین از مترانی روسی می گوید که در برابر پرسش کلیشه ای "آیا شما این نظام را قبول ندارید؟!" در دادگاه پاسخی غیر کلیشه ای می دهد: "نه!". و نویسنده ی شهیر روسی می گوید که بارها با خود اندیشیده که اگر همه ی کسانی که در مظان اتهام بودند این حرف را می زدند، آیا باز هم روسها گرفتار استالین می ماندند.