ونوشه

J'accuse

ونوشه

J'accuse

و اینک زندگی!

به یاد می آورم دنیای 16 سالگی ام را، آن زمان که شاهکارهای تولستوی را یکی پس از دیگری می بلعیدم و بر این باور بودم نخواهد آمد زمانی که خدای دیگری در برابر تولستوی قد علم کند. اگر هم چنین اتفاقی رخ دهد، پس تولستوی خدای خدایانم خواهد بود، که ناگه عقاید یک دلقک، اثر هاینریش بل از راه رسید و باید خدای دیگری را نیز می پرستیدم. سالها از آن روزها می گذرد و خدایان دیگری نیز گزیده ام و نمی دانم کدام خدای خدایان است. همسرم می گوید که ماریو بارگاس یوسا و میلان کوندرا پیامبرانی هستند در برابر خدایی چون هاینریش بل، ولی نه ، همه آنها خدایان سرزمین مقدس من هستند و هنوز خدای خدایان ندارم.

چند روزی بیش نمی گذرد از خواندن  قطار به موقع رسید، اثری دیگر با همان دغدغه های انسان محوری هاینریش بل، سرگذشت سربازانی که بی هیچ رغبتی سوار قطار جنگ می شوند و تار و پود وجودشان بیرحمانه زیر چرخهای این هیولای درنده نیست می شود. دنیایی تیره و دردمند که سربازانش مورد تجاوز مافوقشان قرار می گیرند، زنان مورد تجاوز سربازان و ژنرالان، آنجا که فاحشه خانه ها در خدمت نهضت مقاومت هستند تا اعترافات ژنرالان آلمانی در آغوش زیبا رویان لهستانی نه آن جانیان، بلکه سربازان بی گناه را به کام هیو لای سیری ناپذیر  فرستند. می ستایم تشبیهات، کنایات و بازی با کلمات را که زیر قلم سایش ناپذیر هاینریش بل چونان کوزه سفالگری شکل می گیرد. آندره آس سرباز،  شخصیت اول داستان، حین بازگشت از یکی از عملیات های جنگ، در راه روستایی به شدت مصدوم می شود و آنگاه که چشم می گشاید، کنار نرده های یکی از خانه های روستایی بالای سرش دو چشم زیبا می بیند، همین و بس، نه لب و دهانی و نه گیسوانی. این دو چشم شدند معشوقه او که تمام تلاشش بعد از بهبودی برای یافتن صاحب آنها بی نتیجه ماند. آیا واقعی بودند آن چشمها یا پرداخته خیال مشوش و جسم ناتوان آندره آس؟ با شماست تا آن را دریابید چرا که هاینرش بل توضیح بیشتری نمی دهد. کتابی که قسمت اعظمش در قطار سربازانی می گذرد که یا عازم جنگ هستند و یا مرخصی. گوشه ای از این قطار می شود سکوی پرتاب ما به آنجاها که آندره آس و دو دوست دیگرش، موبوره و ریش نتراشیده، در نقاط کورش جنگیده اند، مورد تجاوز قرار گرفته اند و یا آنگاه که با قلبی سرشار از امید به خانه باز می گردند، زنشان را در آغوش مرد دیگری می یابند.

آندره آس در ناخودآگاه خود لحظه ای می اندیشد که "بزودی" خواهد مرد. این " بزودی" کم کم رنگ واقعیت به خود می گیرد. هر یک از ما دست کم یک بار  در ناخودآگاه خود موضوعی را پروراند ه ایم و بعد ها دیده ایم قطعیت یافتن آن یک لحظه ناخودآگاه اندیشیدن به چیزی که ندانستیم از کجا آمد و چگونه واقعیت شد. این " بزودی" در آندره آس پرورش یافت، چنانکه حتی می دانست کجا و کی خواهد آمد این "بزودی". "بزودی" آنگاه آمد که آندره آس، شبی در کنار فاحشه ای پیانیست، اولینا، گذراند : بی هیچ تماسی و بهره ای از جسم اولینا، چرا که هنوز در پی آن دو چشم بود، چرا که "بزودی" پشت درهای تاریک شب در انتظارش بود، که خسته از کثافات جنگ و " صداهای پرطنین" بود که خود در آسایش بودند و جوانان تهی از امید در چنگال مرگ. آن شب اولینا قطعاتی از باخ، شوبرت و بتهوون نواخت برایش. آندره آس پیانیست در کنار اولینای پیانیست. آخر می خواست موسیقی بخواند و روزی پیانیست بزرگی شود. سالها بود که نتوانسته بود بگرید اما با باخ گریست. جویبارهای زندگی اش آن شب به هم پیوستند و نهری گشتند که تنها قرص صورت اولینا روی آن شناور بود. چشمه ای  که از اعماق گذرگاه های تاریک آمده بود به سطح زمین رسید: "نمی خواهم بمیرم"،  ولی " بزودی" بر در نواخت و قطعیت یافت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد