ونوشه

J'accuse

ونوشه

J'accuse

طلبکاری

I

فرید زکریا در کتاب "آینده ی آزادی" (ترجمه ی امیر حسین نوروزی) آماری نقل می کند از مسافران کشتی تایتانیک؛ در واقع از مسافران درجه ی یک آن. وی می گوید، "...طبق روایت نجات یافتگان، افراد متعلق به طبقات بالای اجتماعی سنت "اول زنان و کودکان" را تقریبن بدون استثنا رعایت می کردند...جان جیکوب آستر که به ثروتمندترین آمریکایی آن زمان شهرت داشت، با تقلا خود را به یکی از قایقهای نجات رساند، همسرش را در آن گذاشت، و پس از امتناع از سوار شدن در قایق، برگشت و با همسرش خداحافظی کرد. به همین ترتیب بنجامین گوگنهایم هم از سوار شدن امتناع کرد و جایش را به یک زن واگذار کرد...به عبارت دیگر چند نفر از قدرتمندترین مردان دنیا به یک رسم شرافتمندانه ی نانوشته وفادار ماندند، اگرچه به قیمت جانشان تمام می شد." که یعنی تا همین چند دهه ی پیش گذشتن از جان، برای دفاع از شرافت، بخش مهمی از زندگی اشراف را تشکیل می داد. صد البته دیگر از این خبرها نیست.

II

در همان کتاب زکریا اعنقاد دارد که دموکراسیها با طبقه های بالای اجتماع به گونه ای برخورد کرده اند که نیازی ندارند که احساس مسئولیت کنند و "آنها هم این امر را با خوشحالی پذیرفته اند." و نتیجه می گیرد که "ثروتمندان و قدرتمندان همواره با ما خواهند بود. ما فقط می توانیم از آنها بخواهیم که بپذیرند همراه امتیازاتشان مسئولیت هم می آید."

III

به نظرم می رسد که بزرگترین دستاورد جنبش سبز این بوده است که چشمان ما را به همین نکته که "همراه امتیازاتشان مسئولیت هم می آید" گشوده است. یادم می آید در صحبتی با دوستی عزیز، همین چند ماه پیش، به این عقیده رسیده بودم که ما مردم اصلن نمی دانیم که حق اعتراض و حق درخواست مسئولیت پذیری از سوی نظام اسلامی را هم داریم. (البته باید اعتراف کنم که یواشکی با خود می گفتم که من و آن دوست عزیز و معدودی دوستان دیگر من البته می فهمیم، ولی با چند نفر که نمی شود کاری کرد.) پس از انتصابات خرداد 88 و حوادث پشت آن، چیزی که عیان است این است که، یرای ما ملت احساس طلبکاری شده است احساس برتر زندگی. اما دیگر نه مانند گذشته طلب از همدیگر و حتی از خدا. بلکه بسیار متین و منطقی از کسانی طلبکاریم که باید. و حالا دیگر پس از هنرنمایی مردم در "روز ایران" مطمئن هم هستیم که این تو بمیری دیگر از آن توبمیری ها هم نیست. وه که چه شیرین است این حس شریک بودن طلب از ظالم با این ملت! (می بخشید اگر لحنم خیلی عربی-اسلامی شد. آدم گاهی برای رساندن احساساتش مجبور است درشت حرف بزند.)

 امروز هم خبر تظاهرات در دانشگاه تهران در روز اول گشایش دانشگاه ها را که شنیدم حس عجیبی دارم. به گمانم این کمی ( وفقط کمی) نزدیک به همان حسی است که مردم فرانسه روز آزادیشان از دست فاشیست ها داشته اند، یا چیزی از آن دست.

ما هنوز به دموکراسی نرسیده ایم. ولی چه کسی می گوید نمی توانیم از سلاحهای دموکراسی استفاده کنیم؟ بیایید آنقدر بر این طلبکاریمان پافشاریم که کشورمان را پس بگیریم. آنقدر پافشاری کنیم که برای خلاص شدن از دستمان مجبور شوند تا قران آخرش را پسمان دهند.

نم دانم چرا، ولی بدجور هوس کرده ام که این پست را با این شعر حافظ را تمام کنم:

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی       /    وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم، چندان که نگه کردم           /   در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی     /    هم سینه پر از آتش، هم دیده پر آب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت             /    این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سروپا باشد اوضاع فلک زین دست       /     در سر هوس ساقی، در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل بر نکنم آری             /    چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی         /     رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

نظرات 1 + ارسال نظر
Dude جمعه 10 مهر 1388 ساعت 01:36 ق.ظ

سلام
من می دونم که تو چرا هوس کرده ای این پست رو با این غزل تموم کنی ای dude
بهترین کار رو کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد