ونوشه

J'accuse

ونوشه

J'accuse

مادر این روزهای همه مان

به نظرم بهترین روش ارزشیابی یک تحول اجتماعی این است که ببینیم تأثیر "مستقیم" آن بر عموم مردم چه بوده. به شدت اعتقاد دارم که همه ی کسانی که با جنبش سبز به نوعی در ارتباط بوده اند از لحاظ فکری رشد کرده اند. ما بزرگ تر شده ایم. منظورم از بزرگتر شدن دقیقن نحوه ی نگرش ما به همه ی جنبه های زندگیست. به یقین، ما همان آدم های پیش از انتخابات 88 نیستیم.  

 نمونه ای اعلا از این رشد فکری که این چند روزه دارم به آن می اندیشم سرنوشت  بهنود شجاعی است. باید اعتراف کنم که علیرغم این که با مجازات اعدام مخالف بوده و هستم، با اینکه خود را کمی لیبرال – کمی اومانیست می دانم و ازین حرف ها، این قضیه ی اعدام جوانان و نوجوانان اولین بار است که ذهنم را این همه به خود مشغول کرده. این که چرا تا کنون بدین پایه از اعدام انسان پریشان نشده بودم را به پای هر چه بگذارم، نگاه متفاوت این بار را باید به پای جنبش سبز گذاشت. چرا که حالا دیگر، پس از سبز شدن، برایم موضوع نفرت آور تجاوز جنسی مسآله ی روز شده است. حالا دیگر زندان انفرادی برایم مصداق شکنجه شده است. حالا دیگر نمایشی بودن دادگاه نمایشی را با تمام جنبه های غیر انسانیش درک می کنم. حالا دیگر به خود نمی گویم که ممکن است دیکتاتور هم کمی انسان باشد. دیگر فکر نمی کنم قاضی باشرفی باشد که بر اثر اشتباه کسی را به اعدام محکوم کند.  

 هنگام شنیدن ناله های محمد اولیایی، وکیل بهنود، از دست حکام و قضات سرزمینی که شعر شاعرش، در بزرگداشت کرامت انسانی، بر سر در سازمان ملل نقش بسته حس غریبی به آدم دست می دهد. دوستی هم، در بالاترین، نوشته بود، " بهنود به اشتباه کسی دیگر را کشته و بابتش نادم و پشیمان بوده ولی مادر احسان [مقتول] با "قصد" (انتقام جویی) جان بهنود را گرفته و از آن احساس شادمانی نیز می کند." اگر مادر احسان حق داشته که انتقام پسرش را بستاند پس این حق برای من نیز محفوظ است که درکش نکنم او را. او را که نفرت ورزید و نبخشید. می دانم که من و شما هم شاید همین حکم را در مورد بهنود صادر می کردیم، اگر جای او بودیم. ولی این در اصل قضیه تفاوتی ایجاد نمی کند، چون به همان نسبت اشتباه کرده بودیم و به همان نسبت دیگران حق می داشتند که ملامتمان کنند. این امتیاز با فاصله نگاه کردن است. یک جور تعلیق پدیدار شناختی شاید: فارغ از اینکه من و جامعه وقاضی و قانونگذار و خانواده ی مقتول در این مورد چه می اندیشیم ستاندن جان کسی، نه به اشتباه که از روی قصد، غیر قابل بخشش است. شنیده ام که مادر این روزهای همه مان، مادر سهراب، نیز جلوی در اوین رفته بود به تقاضای بخشش بهنود. افسوس که زنی که احسان را به دنیا آورده و او را از دست داده بود، به چیزی جز انتقام نمی اندیشید. سختگیرانه است می دانم ولی اگر کسی "تنها" خود را مادر بداند و نخواهد که مادر دیگری به درد جانسوز او گرفتار نشود دیگر مادر نیست. 

 شما را نمی دانم ولی من دیگر به همان سادگی تمایز سیاه و سفید میتوانم بین ما و آنها تفاوت بگذارم. مایی که نمی خواهیم دیگر نفرت را تجربه کنیم، مایی که نفرت خفه مان میکند، و آنهایی که از راه این نفرت ارتزاق می کنند. 

 آی شما قاضیان و مسئولین و قانونگذاران و مجریان قوانین بی شرافت، هش دارید، من قضاوتتان خواهم کرد؛ ما قضاوتتان خواهیم کرد.

La fête au Bouc

Il était une fois, Il y avait un pays lointain, Iran. Oh !Qu'est-ce que je dis? Non, c'était un pays sud-américain, Dominicain, aux mains des nègres haïtiens. Un ex-marine, un général, un Bienfaiteur, Rafael Léonidas Trujillo sauve le pays, fait le pays progresser, aller vers le développement, chasse les haïtiens, crée de nouvelles professions pour les dominicains, met des usines et des entrerprises et des fermes importantes de pays sous son contrôle. Pour apprendre aux dominicains ingrats qu'il ne faut pas fourrer le nez partout, il choisit un bourreau, Johnny Abbes García comme le chef du Service d'Intélligence qui exécute les opposants de Son Excellence, les torture, leur colle les paupières aux sourcils avec du sparadrap, leur fourre des excréments dans la bouche et tranche leurs testicules à Kahrizak,- non, excusez-moi, dans un immeuble spécial pour ses crimes.

Urania est la jolie jeune fille du sénateur Augustín Cabral qui, sacrifiant sa vie au service du Bienfaiteur du pays, est tombé en disgrâce du Père de la patrie pour des raisons inconnues. La peite fille,Urania, quitte le pays sans dire au revoir à sa famille, rentre après trente ans à Dominicain. Pourquoi Urania? Qu'est-ce que t'était arrivé que tu a oublié toute ta famille pendant tant ces années. La Maison d'Acajou, une place pour passer la nuit avec les jeunes filles où le général se sentait jeune et fort d'avoir des jolies filles dans les bras. Trois jeunes conjurés, des familles nobles, ayant des postes importantes dans les entreprises de Trujillo, décident de tuer le Chef pour mettre fin à ses crimes. Le sénateur Cabral est tombé sous la disgrâce de sa Uranita aussi qui ne répond pas à ses coups de fil. Pourquoi? Le sénateur peut retrouver l'attention de Son Excellence en offrant la petite Uranita. La Maison d'Acajou, Uranita dans les bras du Bienfaiteur qui avait accepté la fille du sénateur Cabral pas de l'amour ni du plaisir mais pour prouver que malgré ses soixante-dix ans et ses problèmes prostatiques, il était encore le Chef des dominicains.

Antonio de la Maza, Antonio Imbert, Amadito, Estrella Sadhalà attendant l'Être Suprême sur la route de la Maison d'Acajou. La voiture du chef arrive. Les dominicains perdent pour jamais le Père de leur pays,  les dominicains ne donnent pas du refuge aux tueurs du Chef. Antonio de la Maza, Esrella Sadhalà et Amadito tombent dans les mains des Basijis. Ah non! Dans las mains des caliés( les hommes de Abbes García), De la Maza et Amadito se tuent pour ne pas être humilié par les tortures des caliés mais Sadhalà tombe dans les mains de Ramfis, le fils de Son Excellence. Le président Balaguer, Poète et avocat, étant trente ans au service du Chef prend le contrôle du pays, chasse les frères de Trujillo du pays, envoie Ramfis à l'étranger, pousse le pays vers la démocratie, renoue les liens avec les américains et les nords-coréen ,- bof!- les dominicains qui voulaient étouffer les assassins de leur Père de patrie goûtent le plaisir de la liberté et font des jeunes conjurés les héros de leur pays.

Encore un autre chef-d'œuvre de Mario Vargas Llosa, La fête au Bouc, un autre miroir de la dictature en Amérique du Sud qui se réfère à tous les dictatures, un labyrinthe où l'on se trouve perdu au milieu des personnages nombreux et des histoires nombreuses. Aucune trace de la narration linéaire. Llosa ne veut pas et n'essaie pas de confondre son lecteur mais la lecture de ce livre exige le regard attentif de son lecteur pour suivre la narration non-linéaire de ce chef-d'œuvre. Dès les premières pages, il dit à son lecteur que Trujillo sera tué et à travers les chapitres suivants le lecteur voit  par qui et pourquoi il sera tué en même temps qu'il fait la connaissance des autres personnages clé du livre et de l'ère trujilliste. Ce livre comme les autres livres de Llosa est un puzzle qu'on doit mettre les morceaux différents à côté les uns des autres pour construire le livre. Ça ne vous fatigue jamais et on n'aime pas mettre le livre par terre tellement le style est passionnant.

آینده در برابر گذشته

در یکی از کتابفروشی های خیابان انقلاب فردی هست، که حتی در لحظات کوتاه و گذرای خرید، و یا عیادت، از کاتابهای کتابفروشی اش می توان فهمید که گنجینه ای از اشعار کهن و نو را نوک زبانش آماده دارد، و بدون اینکه برایش مهم باشد که تو، به عنوان مشتری، حال و حوصله یا اصلن وقتش را داشته باشی که به اشعار اغلب مربوطش گوش دهی، آنها را بسته به موقعیت بر زبان می راند. از این کارش خوشم می آید. گرچه این بنده ی کمترین، به دلیل کم سواتی مفرط در این زمینه، هرگز این کار را نخواهم کرد، اما روز گذشته کاریکاتوری از نیکا دیدم که وادارم کرد، مانند آن دوست کتابفروش، در دم به یک قطعه شعر بیاندیشم که به نظرم می رسد از بابا طاهر باشد.  

این از کاریکاتور نیکا: 

(پس از نوشتن این قسمت فهمیدم که بلاگ اسکای نمی گذارد از کاریکاتور نیک آهنگ استفاده کنم. پس توصیفش می کنم: در طرف راست آفای اوباما چشمانش را با یک دست پوشانده و در طرف دیگر احمدی با دستان خونین دارد با او دست میدهد.)   

و این هم، آن قطعه شعر:   

گلی که خوم بدادُم پیچ و تابش         /           به آب دیدگونم دادُم آبش

به درگاه الهی کی روا بو               /           گل از مو دیگری گیره گلابش؟  

جدی جدی این حس بهم دست داد که چقدر همه زحمت کشیدند که این دولت ِ (به قول ابراهیم رها) "بعد از نهم" ضعیف بشود و برود پی کارش یا دست کم برود کشک اش را بسابد تا ما هم یک سر راحت به زمین بگذاریم، ولی نشد. آقا عوض باج دادن به ما رفت باج داد به کفار. البته برای توضیح عرض کنم که شخص بنده کفار را خیلی هم دوست دارم و به رابطه ی همه جوره-برابر با آنها نیز علاقه مندم. ولی آخر هر چه باشد حتی در مسایل خیلی خصوصی هم آدم با خودش می گوید که "چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی." که که به قول پرویز پرستویی در ترانزیت، "آقاجان شما زبون خارجی رو می فهمی، پس چرا زبون ما رو نمی فهمی؟" خلاصه حسابی دمغ شدم. ولی فقط چند دقیقه بعدش مقاله ای از ابراهیم نبوی خواندم که به نکته ای بسیار جالب اشاره داشت. خلاصه اش این بود که این آقایان شب و روزشان شده ترس از ملت، و ملت همه ی کارش شده لحظه شماری برای تظاهرات بعدی. واقعن نکته سنج است این نبوی.  

کمی سر دماغ شدم و به این فکر کردم که در همین چند مدت هم به خیلی از آرزوهای محال ام رسیده ام. و حتی بهتر از آن، چند تای دیگر از همان سنخ آرزوها هم شدنی به نظرمی رسند. نه تنها شدنی، که نزدیک هم. 

 تصویری که من پیش رو دارم (بدون هیچ آگراندیسمانی) این است که ملت رو به پیش است و نگاهش به آینده؛ و این آقایان رو به پس و در حسرت روزهای خوش خواب آلودگی و خماری ملت. اصلن شما کلاهتان را قاضی کنید: کداممان پیروزی در انتظارش است و کدام شکست؟

Constant Shit

 One thing I like about Makhmalbaaf is that he never ceases  to change. He always changes, like it is a duty placed on his shoulders by the gods above. I didn't like the movie Screm of the Ants by him. But this part, below, sounded nice  and enchanted me. It's a dialog:   

- This universe is full of shit. 

- It is not only stable, full of shit. No, the shit is constantly raining on you. It is a process. Shit is happening, continuously. Shit is happening; something is shitting on you. It's not only shit is there, no, no. it's really moving. It's rolling, raining over you. And then in the different cultures, they have found different answers to that. For example, the Catholics are saying, "You deserve it." The Protestants are saying, "Let it happen to others." The Muslims are saying, "It's the will of Allah." And the Jews, they always say, "Why is this always happening to us?" Buddhists are saying, "Actually, it's not really shit." In Japan, the Zen Buddhists say, "Listen to the sound of shit, happening." But, you know, these are theoretical… these are only worked-out solutions by some people who try to console the people, who try to help the people survive with all that constant shit business. Come on! We're having some… something interesting, important to do. Come on!

طلبکاری

I

فرید زکریا در کتاب "آینده ی آزادی" (ترجمه ی امیر حسین نوروزی) آماری نقل می کند از مسافران کشتی تایتانیک؛ در واقع از مسافران درجه ی یک آن. وی می گوید، "...طبق روایت نجات یافتگان، افراد متعلق به طبقات بالای اجتماعی سنت "اول زنان و کودکان" را تقریبن بدون استثنا رعایت می کردند...جان جیکوب آستر که به ثروتمندترین آمریکایی آن زمان شهرت داشت، با تقلا خود را به یکی از قایقهای نجات رساند، همسرش را در آن گذاشت، و پس از امتناع از سوار شدن در قایق، برگشت و با همسرش خداحافظی کرد. به همین ترتیب بنجامین گوگنهایم هم از سوار شدن امتناع کرد و جایش را به یک زن واگذار کرد...به عبارت دیگر چند نفر از قدرتمندترین مردان دنیا به یک رسم شرافتمندانه ی نانوشته وفادار ماندند، اگرچه به قیمت جانشان تمام می شد." که یعنی تا همین چند دهه ی پیش گذشتن از جان، برای دفاع از شرافت، بخش مهمی از زندگی اشراف را تشکیل می داد. صد البته دیگر از این خبرها نیست.

II

در همان کتاب زکریا اعنقاد دارد که دموکراسیها با طبقه های بالای اجتماع به گونه ای برخورد کرده اند که نیازی ندارند که احساس مسئولیت کنند و "آنها هم این امر را با خوشحالی پذیرفته اند." و نتیجه می گیرد که "ثروتمندان و قدرتمندان همواره با ما خواهند بود. ما فقط می توانیم از آنها بخواهیم که بپذیرند همراه امتیازاتشان مسئولیت هم می آید."

III

به نظرم می رسد که بزرگترین دستاورد جنبش سبز این بوده است که چشمان ما را به همین نکته که "همراه امتیازاتشان مسئولیت هم می آید" گشوده است. یادم می آید در صحبتی با دوستی عزیز، همین چند ماه پیش، به این عقیده رسیده بودم که ما مردم اصلن نمی دانیم که حق اعتراض و حق درخواست مسئولیت پذیری از سوی نظام اسلامی را هم داریم. (البته باید اعتراف کنم که یواشکی با خود می گفتم که من و آن دوست عزیز و معدودی دوستان دیگر من البته می فهمیم، ولی با چند نفر که نمی شود کاری کرد.) پس از انتصابات خرداد 88 و حوادث پشت آن، چیزی که عیان است این است که، یرای ما ملت احساس طلبکاری شده است احساس برتر زندگی. اما دیگر نه مانند گذشته طلب از همدیگر و حتی از خدا. بلکه بسیار متین و منطقی از کسانی طلبکاریم که باید. و حالا دیگر پس از هنرنمایی مردم در "روز ایران" مطمئن هم هستیم که این تو بمیری دیگر از آن توبمیری ها هم نیست. وه که چه شیرین است این حس شریک بودن طلب از ظالم با این ملت! (می بخشید اگر لحنم خیلی عربی-اسلامی شد. آدم گاهی برای رساندن احساساتش مجبور است درشت حرف بزند.)

 امروز هم خبر تظاهرات در دانشگاه تهران در روز اول گشایش دانشگاه ها را که شنیدم حس عجیبی دارم. به گمانم این کمی ( وفقط کمی) نزدیک به همان حسی است که مردم فرانسه روز آزادیشان از دست فاشیست ها داشته اند، یا چیزی از آن دست.

ما هنوز به دموکراسی نرسیده ایم. ولی چه کسی می گوید نمی توانیم از سلاحهای دموکراسی استفاده کنیم؟ بیایید آنقدر بر این طلبکاریمان پافشاریم که کشورمان را پس بگیریم. آنقدر پافشاری کنیم که برای خلاص شدن از دستمان مجبور شوند تا قران آخرش را پسمان دهند.

نم دانم چرا، ولی بدجور هوس کرده ام که این پست را با این شعر حافظ را تمام کنم:

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی       /    وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم، چندان که نگه کردم           /   در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی     /    هم سینه پر از آتش، هم دیده پر آب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت             /    این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سروپا باشد اوضاع فلک زین دست       /     در سر هوس ساقی، در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل بر نکنم آری             /    چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی         /     رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

من و دیگری

I

قصه ی "دیگری" نزد لویناس سری دراز دارد. او می گوید که این-همان سازی "دیگری" همه ی تاریخ فلسفه ی غرب را در بر گرفته است. در راه نقد این روند تاریخی هم گله را از کسانی می آغازد که به نوعی استادانش بوده اند، هوسرل و هایدگر. اعتقاد دارد که خود استعلایی و دازاین (در ادامه باقی سیستم های فلسفی غرب) به هر صورت دایره های بسته ای هستند که در آنها دیگری تنها به شرطی که جزئی از همان شود شناخته می شود. برای فهم این معنا این چند خط که هیچ، چندین کتاب هم کم به نظر می رسد. بنابر این ارجاعتان می دهم به کتاب کالین دیویس (درآمدی بر اندیشه ی لویناس، برگردان مسعود علیا).

اما نکته ای در این کتاب هست (صفحات 101 و102) که برای مایی که در هوایی آلوده از خشم کور و ابلهانه ی نفرت از دیگری از سوی حاکمان مان مجبور به تنفس شده ایم بسیار امیدبخش به نظر می آید. اصلن نوعی انتقام گیری خشونت-پرهیزانه در این گفته وجود دارد که به طرزی بیرحمانه صادقانه و اصیل است.

"کشتن نه سیطره بلکه از بین بردن است؛ دست شستن کامل از فراگرفت [یا فهم] است. قتل قدرتی اعمال می کند بر چیزی که از چنگ قدرت می گریزد... من تنها می توانم خواهان کشتن موجودی باشم که به کلی مستقل است و بی نهایت از دسترس قوای من فراتر می رود، و بنابراین در برابر این قوا نمی ایستد، خود قدرت ِ قدرت را از کار می اندازد. دیگری یگانه موجودی است که من می توانم خواهان کشتن او باشم.

... با این حال لویناس به ما نمی گوید که  نباید دیگری را به قتل برسانیم؛ بلکه سخن او با ما این است که دیگری را نمی توان به قتل رساند... مسلمن من می توانم دیگران را بکشم... اما دیگری مصون از تعرض و تعرض ناپذیر باقی می ماند."

شاید بگویید که خوب بله، ساده است گفتن این حرف در حالی که این دیگران در زندان و زیر شکنجه به قتل می رسند، ولی باید دانست که این ها گفته های کسی ست که خود گرفتار زندان نازی ها بوده است. لویناس کاری می کند که مجبور می شوی بپذیری که طبیعتی دارد بشر که از میان برداشتنی و قابل تسخیر نیست. همین که هر کدام از ما برای یک دگر "دیگری" به حساب می آییم متضمن استقلال دیگری ست.

II

گاهی با خود فکر می کنم که پاسخ این پرسش بامداد که:

"بین شما کدام

- بگویید! -  

بین شما کدام

صیقل می دهید

سلاح ِ آبایی را

برای

       روز ِ

              انتقام؟"

واژه ی همه مان باشد.

بامداد ۱

...

من بودم و شدم

نه زان گونه که غنچه ای گلی

یا ریشه ای که جوانه ای

یا یکی دانه که جنگلی

راست بدان گونه که عامی مردی شهیدی

تا آسمان بر او نماز برد

من بی نوا بندگکی سربراه نبودم

و راه بهشت مینوی من بزرو طوع و خاکساری نبود

مرا دیگر گونه خدایی می بایست

شایسته ی آفرینه ای که نواله ی ناگزیر را گردن کج نمی کند

و خدایی دیگر گونه آفریدم

...

تفهیم اتهام لیبرالی

دوست عزیزی نقدی بر یکی از نوشته های پیشین من نوشت که هم مخالف بود و هم بسیار مؤدبانه.

ترکیب این سه مقوله یعنی نقد، اختلاف نظر و ادب چنان برایم شادی آفرین شد که تصمیم گرفتم دیالوگی برقرار کنم با این دوست نادیده وناشناخته. به همین منظور ابتدا متن نقد این دوست عزیز را می گذارم و سپس پاسخی را که به نظرم می رسد:

" شاید نوشته شما را می توان ارجاع داد به انقلاب اسلامی خودمان. به واقع که بنیاد گرایی امروز حاصل بنیادگرایی و کم فهمی آن به قول هوادارانشان اعلی حضرت بود.(چرا؟) امام در کشف الاسرار می فرمایند :" به چه کسی برمیخورد اگر یک مجلسی از فقها همانطور که در قانون مشروطه آمده در کنار این مجلس باشد و مواظب باشد تا قوانین خلافی با اسلام نداشته باشد؟ " (نقل به مضمون)

در واقع امام ابتدا یک رادیکال طرفدار انقلاب نبود بلکه طرفدار اصلاح اجتماعی بود. و اگر آقایانی که مدعی عقل هستند امروز فکری به حال ملت نکنند بار دیگر در منجلاب بنیادگرایان لیبرال جدیدی می افتیم که از ریشه اسلام را میزنند. ای کاش جنبش امروز هر چه زود تر پیروز شود وگرنه بار دیگر سر کار خواهیم رفت! و در آن صورت است که سیکلی به وجود خواهد آمد که هر 50 سال ما حکومتمان را از راست راست به چپ چپ تغییر دهیم. چاره ی کار تعادل است که چه خوش گفته اسلام و رسول آن که اگر خارجی ها او را به عنوان یک پیامبر قبول نداشته باشند به عنوان مصلح اجتماعی قبول دارند که سعادت ما در تعادل است و چه سخت است این تعادل چون که باید بر لبه ی تیز تیغ راه رفت.

و اما بخش دوم صحبت شما

اینکه مراجع چیزی نمی گویند ، واقعیت این است که مراجع مثل من وشما حرارت ندارند! آنها بیشتر در فکر این هستند تا هیچ حکومتی از دست نرود. تاریخ نشان داده که مراجع تا لحظه ی آخر امید به یک حکومت با آن کنار می آیند و تذکر می دهند. و شاید این حکومت به آنجا نرسیده که الزام به نابودی اش باشد. شاید هنوز مراجع افرادی چون خاتمی و موسوی و کروبی را کور سویی می دانند که باعث امید برای اصلاح این حکومت است. مطمین باشید که مراجع اگر لازم باشد حتی قید این حکومت به اصطلاح اسلامی را هم میزنند.

دوم: مرجع هیچگاه مصداق سازی نمی کنند جز در موارد حاد. مثل شاه که امام در اواخر مبارزه بود که مستقیم او را طاغوت مینامید. حتی آیت الله العظمی منتظری هم در نامه ی اخیر مصداق نمی سازد و تشخیص جایر را به مردم میسپارد. بنابراین باید حرکتی شود تا مراجع در کنار آن باستند. مراجه هیچگاه مردم را به خیابان دعوت نمی کنند ولی اگر به خیابان آمدند حمایت میکنند پس چندان با بخش دوم صحبت شما موافق نیستم."

نخستین موردی که در پاسخ به این دوست به ذهنم خطور کرد خود در واقع یک پرسش بود(البته این مورد را فقط از ایشان ندیدم، بلکه در ادبیات نقادی کشورمان بسیار است). پرسش این است: آیا تا به حال معنی واژه ی لیبرال (Liberal) را جسته اید که ببینید اصلن با بنیادگرایی (Fundamentalism) سنخیتی دارد که آن دو را در ترکیب "بنیادگرایی لیبرال" در کنار هم می نشانید؟ می دانید نخستین و مهمترین معنای واژه ی لیبرال (به نقل از Concise Oxford Dictionary 11th Edition) این است: "شخص احترام گذارنده و پذیرنده ی رفتار و عقایدی که با رفتار و عقاید خودش متفاوت است." می دانید در اروپا چه ریشه ای دارد این واژه و چه جانبازی ها که بر سرش نشده؟ و هر جا که به دست فراموشی سپرده شد، چه خونها که در پی اش ریخته نشده؟ می دانید که تا به این جای تاریخ تنها حکومت هایی که انسان ها در آن از درجه ای از اهمیت برخوردار بوده اند، این واژه را (گهگاه به همراه ترکیب اضافه ی دموکراسی) یدک کشیده اند؟ از همه ی دوستانی که گمان می کنند یک ایدئولوژی (با هر نام یا تئوری) وجود داشته که اصل نخستینش، بی بروبرگرد، شرافت انسانی بوده و بس، تمنا می کنم به من آدرسش را بدهند تا از لیبرال بودن دست کشیده و آن مذهب را سرلوحه ی زندگیم قرار دهم.

 هر ایدئولوژی ای خدایی از برای خود ساخته و می سازد و باز همان قصه ی تکراری سر خم کردن انسان است در برابر آن خدا. البته این سرخم کردن ها نام هم دارند: لطف پروردگار، حمایت از رنجبران عالم، دازاین، طبیعت، و چه و چه. ولی تا جایی که من می دانم "تنها و تنها" لیبرالیسم است که برتر از همه ی اینها، حتی برتر از دموکراسی، "انسان" برایش مهم است.

تکته ی دوم: کاش شما دوست عزیز در عمل به اندازه ی همان "خارجی ها" به پیامبرتان به عنوان یک مصلح اجتماعی نگاه می کردید. که آن وقت به یقین پی می بردید که سکوت آقایان مراجع نه تنها در جهت ایجاد تعادل نبوده و نیست، بلکه آشکارا دفاع از همان جائری ست که آیت الله العظمی فرمودند.

من نمی دانم که از مقاله ی میانه روانه و با ترس نگاشته شده ی من چطور به حرارت من پی برده اید، ولی دوست عزیز، به نظرم می رسد که مراجع مورد علاقه ی شما از فرط سرما تبدیل به فسیل شده اند. و این در حالی ست که وقتی در مورد مراجع در طول تاریخ صحبت می کنید باید امثال ملا احمد نراقی و میر محمدحسین خاتون آبادی و دیگرانی چون اینها را نیز در نظر بگیرید که با هیچ چسبی در دنیا نمی توان طرفداری از مردم وامت را به آنها وصل کرد.

در خاتمه امیدوارم تلخی یا جسارتی اگر از این نوشته دیدی ببخشی که دوست ندارم نخستین مخالفم در ونوشه را به همین راحتی از خود برنجانم.    

آنکه با ماست!

  

چند نکته:

  • لوتر یک لیبرال نبود. برعکس او واتیکان را متهم کرده بود که در دین بسیار آسانگیر است... انتقاد لوتر از دستگاه پاپی کاملن مشابه انتقادات امروزی بنیادگرایان اسلامی به نظام های فاسد و ولخرج خاورمیانه است.
  • برخورد میان مذهب کاتولیک و پروتستان این اصل قدیمی را به تصویر می کشد که آزادی مذهبی محصول دو تعصب به یک اندازه مخرب است، دوتعصبی که هر یک دیگری را خنثی می کند.
  • آزادی در غرب – صرف نظر از علل ساختاری عمیقتر – از سلسله ای از نبردهای قدرت زاده شد. پیامدهای این نبردهای قدرت – بین دولت و کلیسا، شاه و اشراف، کاتولیک و پروتستان، و تجارت و دولت – در بافت زندگی غرب جایگیر شدند و سبب شدند فشارها برای آزادی فردی، به ویژه در انگلستان و سپس در ایالات متحده، بیشتر و بیشتر شود. *

چند شب پیش در قنات فخیمه ی "بیبی سی" مصاحبه ای با عطاءالله خان مهاجرانی دیدیم اندر باب نامه ی حدود 300 نفر از وقایع نگاران به مراجع: که آقایان عظام حرفی، گلایه ای، چیزی بفرمایید آخر، که چرا اوضاع مملکت این گونه قمر در عقرب است. مجری اصرار می کرد که مگر این آقایان خود نمی بینند چه خبر است که باید نامه ای نگاشته شود تا مرحمت کرده، حرفی بزنند. عطا خان هم اصرار متقابل می فرمودند که نه باباجان، چرا زور می گویید؟ مگر همین که از این همه مرجع سرشناس فقط به تعداد انگشتان یک دست به احمدی نژاد تبریک گفته اند کم است؟ مگر همین که بعد از هر صحبت این آقا امم جمعه ی قم چیزی در قدح ایشان می فرمایند کم است ؟ و صحبت هایی از این دست.

فارغ از این که از جماعت معمم خوشتان می آید یا خیر، یا این که عطای  آقای مهاجرانی را، مانند این بنده ی کمترین، سالها زین پیشتر به لقای ایشان بخشیده باشید یا خیر، باید پذیرفت که نامبرده در این مورد دارد درست می گوید. بالاخره هرچه نباشد در نسخ خطی هم آمده که:

L'Ennemie de mon ennemie c'est mon ami.

یک بررسی اجمالی "پراقماتیستی" هم که مبذول داریم، به نظر می رسد فعلن بسیار بر سبیل انتفاع خواهد بود که اهالی معمم قم را علیه احمدی بشورانیم. البته این که چنین مهمی بر عهده ی کیست و یا چگونه باید به انجام رسد را من نمی دانم، چون باید اعتراف کنم که اگر بهشت  دنیای نادیده که سهل است، بهشت همین دنیا را هم به من پیشنهاد کنند حاضر نیستم که در راه تنویر افکار معممین لحظه ای از عمر گرانمایه صرف کنم. حالا افراد مکلا یک چیزی، ولی من یکی که زبان "آن" جماعت عالم را نمی فهمم. از دوستانی که می فهمند زبان آن جماعت را، مخصوصن دود-آرش، تقاضای عاجزانه می شود که بر این امر کمر همت گمارند، هرچند اگر قسمت های دیگری از بدن را نیر بگمارند، البته خالی از اشکال، و نیز حتی مایه امتنان ، خواهد بود.   

.*: این نکات را از کتاب "آینده ی آزادی" نوشته ی فرید زکریا، برگردان امیرحسین نوذری، (صفحات 40-29) نقل کرده ام.  

 

من اله توفیق

Whatchamacallit

نمی دانم که آن بت را چه نام است

The first thing that used to come to my mind in such occasion like the one I am in now (some sort of confusion) is to seek out the reasons. But as far as I have experienced, 'this' is absolutely ridiculous and absurd, 'cuz the most recent life-experiences, especially the sad ones, are the farthest you can go back to and think of. And I mean only "SAD" ones because why would you think a happy experience could have caused a melancholy like the one you're going through?

Thus, from not long ago, I gave up delving into my past in a desperate attempt to psychologize myself. Now the only domineering idea I have is, "why the hell did I choose to think?" (Please don't make the fatal mistake of taking this as one of the articles which writers write when they get a writer's block or one in which an intellectual writes in a way that you think they are really saying something important when they are not). Because first of all I'm not a writer and definitely I don't have anything important to say and to top it all off, I never considered myself as an intellectual.

By 'thinking', I simply mean trying to understand "why?" or "why the hell…?" if you please. Just for the sake of making examples, "WHY should a nation try as hard as it can (for over a century) to be free or democratic, not as much as these terms mean in philosophical books, but just to be left alone in choosing the clothes they feel like wearing?" Don't worry; I don't plan to go all political on you. Like I said this was an example.

There are moments in which I think this must be a curse, an omen, something like a hereditary disease, this word "why?" (No, seriously! why doesn't it go away and leave you live your life and let you be?) With all due respect, I guess my foreign friends, who are reading this, may not sense what I'm talking about? They may even think I might have gone crazy or something. They might even say "How can thinking be bad or how may it cause you suffer?" Well the answer is as simple, and simpleton, as it gets. You have to live in a country like mine to understand 'How'; or a country like Kundera's or Llosa's, or Kieslowsky's or… well how many other examples do you need? I got plenty.

But this was not what I wanted to say. Well, you have been warned, haven't' you? And to add insult to injury I don't even know how to continue this, not that I don't have anything to say, but that it's 12 P.M. and I have 5 classes (of an hour and 45 minutes long) tomorrow. So I gotta go and sleep. I may continue this later, or may not, who knows? Meanwhile please drop me some comments on this and tell me what you think about "why".

و اینک زندگی!

به یاد می آورم دنیای 16 سالگی ام را، آن زمان که شاهکارهای تولستوی را یکی پس از دیگری می بلعیدم و بر این باور بودم نخواهد آمد زمانی که خدای دیگری در برابر تولستوی قد علم کند. اگر هم چنین اتفاقی رخ دهد، پس تولستوی خدای خدایانم خواهد بود، که ناگه عقاید یک دلقک، اثر هاینریش بل از راه رسید و باید خدای دیگری را نیز می پرستیدم. سالها از آن روزها می گذرد و خدایان دیگری نیز گزیده ام و نمی دانم کدام خدای خدایان است. همسرم می گوید که ماریو بارگاس یوسا و میلان کوندرا پیامبرانی هستند در برابر خدایی چون هاینریش بل، ولی نه ، همه آنها خدایان سرزمین مقدس من هستند و هنوز خدای خدایان ندارم.

چند روزی بیش نمی گذرد از خواندن  قطار به موقع رسید، اثری دیگر با همان دغدغه های انسان محوری هاینریش بل، سرگذشت سربازانی که بی هیچ رغبتی سوار قطار جنگ می شوند و تار و پود وجودشان بیرحمانه زیر چرخهای این هیولای درنده نیست می شود. دنیایی تیره و دردمند که سربازانش مورد تجاوز مافوقشان قرار می گیرند، زنان مورد تجاوز سربازان و ژنرالان، آنجا که فاحشه خانه ها در خدمت نهضت مقاومت هستند تا اعترافات ژنرالان آلمانی در آغوش زیبا رویان لهستانی نه آن جانیان، بلکه سربازان بی گناه را به کام هیو لای سیری ناپذیر  فرستند. می ستایم تشبیهات، کنایات و بازی با کلمات را که زیر قلم سایش ناپذیر هاینریش بل چونان کوزه سفالگری شکل می گیرد. آندره آس سرباز،  شخصیت اول داستان، حین بازگشت از یکی از عملیات های جنگ، در راه روستایی به شدت مصدوم می شود و آنگاه که چشم می گشاید، کنار نرده های یکی از خانه های روستایی بالای سرش دو چشم زیبا می بیند، همین و بس، نه لب و دهانی و نه گیسوانی. این دو چشم شدند معشوقه او که تمام تلاشش بعد از بهبودی برای یافتن صاحب آنها بی نتیجه ماند. آیا واقعی بودند آن چشمها یا پرداخته خیال مشوش و جسم ناتوان آندره آس؟ با شماست تا آن را دریابید چرا که هاینرش بل توضیح بیشتری نمی دهد. کتابی که قسمت اعظمش در قطار سربازانی می گذرد که یا عازم جنگ هستند و یا مرخصی. گوشه ای از این قطار می شود سکوی پرتاب ما به آنجاها که آندره آس و دو دوست دیگرش، موبوره و ریش نتراشیده، در نقاط کورش جنگیده اند، مورد تجاوز قرار گرفته اند و یا آنگاه که با قلبی سرشار از امید به خانه باز می گردند، زنشان را در آغوش مرد دیگری می یابند.

آندره آس در ناخودآگاه خود لحظه ای می اندیشد که "بزودی" خواهد مرد. این " بزودی" کم کم رنگ واقعیت به خود می گیرد. هر یک از ما دست کم یک بار  در ناخودآگاه خود موضوعی را پروراند ه ایم و بعد ها دیده ایم قطعیت یافتن آن یک لحظه ناخودآگاه اندیشیدن به چیزی که ندانستیم از کجا آمد و چگونه واقعیت شد. این " بزودی" در آندره آس پرورش یافت، چنانکه حتی می دانست کجا و کی خواهد آمد این "بزودی". "بزودی" آنگاه آمد که آندره آس، شبی در کنار فاحشه ای پیانیست، اولینا، گذراند : بی هیچ تماسی و بهره ای از جسم اولینا، چرا که هنوز در پی آن دو چشم بود، چرا که "بزودی" پشت درهای تاریک شب در انتظارش بود، که خسته از کثافات جنگ و " صداهای پرطنین" بود که خود در آسایش بودند و جوانان تهی از امید در چنگال مرگ. آن شب اولینا قطعاتی از باخ، شوبرت و بتهوون نواخت برایش. آندره آس پیانیست در کنار اولینای پیانیست. آخر می خواست موسیقی بخواند و روزی پیانیست بزرگی شود. سالها بود که نتوانسته بود بگرید اما با باخ گریست. جویبارهای زندگی اش آن شب به هم پیوستند و نهری گشتند که تنها قرص صورت اولینا روی آن شناور بود. چشمه ای  که از اعماق گذرگاه های تاریک آمده بود به سطح زمین رسید: "نمی خواهم بمیرم"،  ولی " بزودی" بر در نواخت و قطعیت یافت.

دائی جان ناپلئون

ژیژک در کتاب  به برهوت حقیقت خوش آمدید واضح و آشکارا می گوید که دولتهایی مثل امریکا واروپای غربی به دولت های خودکامه و توتالیتر، مثل دولت ما، احتیاج مبرم دارند. یعنی که به نوعی هستی دولت هایی از قبیل دولت امریکا (و حتی اسرائیل نتانیاهو و شارون) به هستی دولت هایی از قبیل دولت ما گره خورده است. که یعنی اگر نبود نفت و گاز فراوانی که پولش دست آدمهایی چون رییس جمهور ماست، دولت کسی مثل اوباما نه تنها از این دولت، که به قول خودش "به هر حال دولت فعلی ایران است"، حمایت نمی کرد و در چهار ماهه ی نخست 2009 حجم مبادلات تجاری خود را با آن 80 درصد نسبت به مدت مشابه سال پیش افزایش نمی داد، بلکه به هر طریق ممکن آن را سرنگون می کرد (در خوش بینانه ترین و گشوده ترین حالت، نمونه ی دولت دکتر مصدق را در ذهن داریم).

 

بیایید اصلن در نظر بگیریم که امریکایی وجود ندارد و یا اگر هم دارد کشوری هیچ کاره است نظیر بورکینافاسو (راستی آیا رییس دولت بورکینافاسو به احمدی نژاد، انتصابش را تبریک گفته است؟) یا اصلن بر خلاف ظاهر متدمدن شان، در نظر بگیریم که امریکا و دیگر کشورهای اروپای غربی نه تنها دموکراتیک نیستتند، بلکه دموکراسی در آنها تنها پوششی است برای نوع خاص و جدیدی از توتالیتارسیم (تمامیت خواهی). آیا در آن صورت کاملن واضح به نظر نمی رسید که این دولت ها در ظاهر از دولت ایران انتقاد کنند و در باطن (در واقع) به حمایت همه جانبه از آن بپردازند؟ آیا این فرض که دولت های حال حاضر ایران و همسایگانش، مانند اعراب و پاکستان و افغانستان و ترکمنستان، و یا حتی دولت به ظاهر سکولار اردوغان، به نحوی از انحاء، دست نشانده ی دولت های غربی باشند تا این اندازه دشوار است؟ به عنوان نمونه آیا بازی بچه گانه ی اردوغان درداووس را به یاد می آورید که به بهانه ی وقت بیشتر شارون برای صحبت، قهر کرده و مانند کودکان پنج ساله جایگاه را ترک کرد، در حالی که هر احمقی می داند که ترکیه از بزرگترین شرکای تجاری و سیاسی اسراییل در منطقه است؟ یا اصلن می دانید که دولت شاه سابق ایران در تمام موارد در سازمان ملل علیه دولت اسراییل رأی می داد، بدون اینکه در دوستیش با اسراییل خللی، هر چند ناچیز، وارد شود؟ آیا درک توطئه ی دائی جان ناپلئونی تا این اندازه سخت است؟ آیا چون، به اشتباه، بسیاری از مشکلات بیشمار فرهنگی خود را به گردن اعراب و مغول ها می اندازیم، باید هر گونه دست بیگانه در بر نشاندن دولت حاضر را توهم بدانیم؟ خیلی بی تعارف باید بگویم که من گمان می برم که این دولت مطلوب ترین دولت برای غربی ها یی است، که در تمام دورانهای فکریشان بی تعارف ما را یک غریبه، یک "دیگری" فرض کرده اند، و ما را گاهی  بربر خطاب کرده اند. بیایید خیلی بی تعارف چشم حمایت از مخنثانی چون اوباما و بان کی مون بشوییم و فکر دوغ باشیم که خربزه آب است. بیایید جوان چهارده ساله ی ایرانی را در یابیم که در جواب معلم زبانش که چرا در تظاهراتی شرکت کرده است که می داند در پی اش ممکن است دستگیری و شکنجه و یا بدتر گلوله باشد، فارغ از هر ایدئولوژی ممکن و حاضری، می گوید: "آقا آخه دارن مردم رو می کشن، نمیشه که تو خونه نشست." 

 بیایید عظمت این حرف اومانیستی را دریاببیم.

تجدد و دشمنانش I

تاریخ ایران مسیر پر فراز و نشیبی تا به امرور پیموده  است. از تاریخ قبل از اسلاممان، آنها که تاریخ می دانند، به نیکی یاد می کنند اما چه شد که بعد از ظهور اسلام به جز دورانی کوتاه، انحطاط،  انیشه و فرهنگمان را در بر گرفت؟

آنگونه که تاریخ گواهی می دهد اندیشه و فرهنگ غنی ایرانی بعد از اسلام با حمله اعراب  سیر انحطاط آغاز کرد. اما در فاصله سده سوم تا ششم دوره اسلامی عصر نوزایش فرهنگ و اندیشه ایرانی آغاز گردید. دراین دوره ایرانیان بینش ایرانشهری را با معنویت اسلام و فلسفه یونانی درآمیختند و برگی زرین بر صفحات تاریخ ایران نگاشتند و با ترکیب این سه عامل،  سنتی ایرانی- اسلامی بوجود آوردند که نمی توان یکی را بدون دیگری در نظر گرفت. اینگونه بود که  دریافت خردورزانه از دین جایگزین دین عجایز و خرافات گردید و ایرانیان زیر بار تشکیل خلافت اسلامی نرفتند. اما با پایان این عصر و به ویزه با حمله مغولان، انحطاط ایران سیر صعودی در پیش گرفت و دریافت زاهدانه و عارفانه غزالی مآبانه  از شریعت جایگزین بینش عقلانی گردید. لازم به ذکر است که اگر چه چرخ انحطاط در حوزه های گوناگون به سرعت پیش می رفت اما فرهنگ و اندیشه ایرانی راهی جدید برای بقا یافت و آن هم مامنی جز شعر و ادبیات درخشان ایرانی نبود. زین پس ایرانی فرهنگ خود را در ادبیاتش تداوم بخشید چرا که پناهی جز آن نمی یافت و آنچنان قدرتی در او بود که حتی مغولان را بدین زبان شیوا علاقمند کرد و فارسی زبان رسمی دربارشان گشت.

انحطاط اندیشه ای که در ایران با هجوم مغولان آغاز گردیده بود تا عهد قاجار ادامه یافت. تا آن زمان وجدان ایرانی آگه از بحران نگشته بود. حال آنکه از ابتدای قرن هجده ، اروپا انقلاب روشنفکری را آغاز کرده و همزمان با عهد قاجار انقلاب صنعتی اش برپا شده بود. اروپا قرون وسطی را پشت سر گذاشته بود و ما در قرون وسطی به سر می بردیم. انقلاب روشنفکری اروپا با مجادلات بین قدما و متاخرین( طرفداران اندیشه سنتی و تجدد خواهان) آغاز گشت و اینگونه بود که روشنفکران پا به عرصه گذاشتند. اما در ایران جدالی بین طرفداران اندیشه سنتی و تجددخواهان صورت نگرفت چراکه آنان که پایبند اندیشه سنتی بودند آگاه از الزامات دوران جدید نبودند، و تجدد خواهان نیز آگاهی سطحی از انیشه سنتی داشتند. لذا تجددخواهی و روشنفکری در ایران در بی اعتنایی در تامل به اندیشه قدما شکل گرفت.

اما این اندیشه سنتی که در اروپا موتور متحرک مباحثات بین قدما و متاخرین گردید چیست؟ واژه سنت که برگردان فارسی tradition ازبانهای انگلیسی و فرانسوی است در اروپا با آغاز مسیحیت به جز مفهوم اجتماعی مفهومی دیگر پیدا کرد که با ظهور مسیحیت پیوند می خورد. از همان ابتدای ظهور مسیحیت سنت در کانون مباحثات قرار گرفت و آنچه از این مباحثات شکل گرفت تدوین  الهیات مسیحی بود که حوزه وسیعی داشت و ناظر بر همه علوم بود و محدود به حوزه شریعت نبود. اما در اسلام چه اتفاقی رخ داد؟ "مفهوم سنت به عنوان دومین دلیل از ادله، نظر به سرشت متفاوت دیانت اسلامی و مسیحیت، در محدوده اصول فقه باقی ماند و نتوانست به یکی از مفاهیم عمده بحثهای نظری تبدیل شود[1]." و اسلام نتوانست " الهیات به معنای اشرف علوم و ناظر بر علوم دیگر تدوین کند[2]." واین یکی ازنکات مهم تفاوت بین اسلام و مسیحیت بوده است. وگرنه همانطور که در اسلام سنت به قول و فعل پیامبر و اهل بیت اطلاق می شود، در مسحیت نیز سنت قول و فعل عیسی مسیح و حواریانش است، با این تفاوت که درمسیحیت سنت بسط یافت و در تحولات الهیات مسیحی، مرکز مجادلات بین قدما و متاخرین گشت، و بعدها "به یکی از مفاهیم عمده تمدن مسیحی تبدیل شد[3]." پیش از این ذکر کردم که طرفداران اندیشه سنتی از الزامات دوران جدید بی خبر بودند و لزومی بر همراهی با عصر جدید و رویارویی با چالشی که تجدد خواهان ایجاد کرده بودند نمی دیدند. یکی از این پیروان اندیشه سنتی ملا احمد نراقی، پایه گذار نظریه ولایت فقیه در عهد قاجار بود، که فقیه را ولی بر سلطان و سلطان را ولی بر رعیت می دانست، و تصرف ولایت فقیه را شامل همه امور دین و دنیای مردمان. با اشاراتی که سید جواد طباطبایی به برخی از گفته های ملا احمد نراقی دارد آنچه مرا به خود جلب کرد  جانب شاه نگه داشتن از سوی کسی بود که به دنیا ستیزی در آن عصر شهره بود: "پادشاه عادل در روز رستاخیز، بدون حساب به بهشت داخل می شود و اجر هیچ ثوابی در نزد خداوند عظیم تر از ثواب عدلی که از پادشاهی صادر شده باشد نیست[4]." او سلطان را همچون شبانی می دانست که "آفریدگار عالم بر رعیت گماشته و از او محافظت ایشان را خواسته است[5]." گویا نراقی علیرغم ادعای دنیا ستیزی اش، بی توجه  به انبان پادشاهی نبود! چه می شود کرد که دین همواره دستاویزی برای کسب مال از سوی دیندارانی بوده است که ادعای بیزاری از مال دنیا دارند و خونها برای کسب بیشتر مال دنیا می ریزند. سعی او در احیای سنت قدمایی که با انحطاط اندیشه در ایران دچار تصلب گشته بودراه به جایی نبرد. چراکه دنیای جدید چیز دیگری می خواست. دریافت غزالی مآبانه ی او محدود به دنیا ستیزی اش نبود و علوم را نیز در بر می گرفت تا آنجا که نراقی علومی چون هندسه، فیزیک، نجوم و پزشکی را علومی می دانست که کسب آنها واجب نبود و علوم را به دو دسته ی دنیوی و اخروی( علم اخلاق و فقه) تقسیم کرده بود. این عدم هماهنگی با عصر جدید محدود به نراقی نبوده ودر بسیاری دیگر از پیروان اندیشه سنتی  نیز می توان چنین افکار"شگفت آوری" یافت. بعد از جنگهای ایران و روس و شکست ایران بی گمان آنچه ضروری می نمود لزوم آگاهی از الزامات جنگ بود، اما گویا پیروان اندیشه سنتی فکر می کردند اگر کشور مجهز به ابزار جدید جنگی شود خدای ناکرده مصیبتی از آسمان نازل خواهد شد. میرمحمد حسین خاتون آبادی در پاسخ به سوالی درباره جواز استعمال سازهای جدید می گوید که استفاده از آنها مانعی ندارد ولی " احوط آن است که استعمال سازهای متعارف ننمایند و احتراز از استعمال آنها نمایند[6]." یا در مورد مهاجرت  مسلمانانی که در مناطق تحت تصرف روسیه بودند می گوید : "واجب است مهاجرت از بلاد شرک و بلاد مذکوره که حکم بلاد شرک را دارند، در صورتی که ضعیف بوده باشند و اظهار شعائر اسلامی نتوانند." و در ادامه می گوید:" اما اگر افرادی ضعیف نباشند و بتوانند شعائر را بر جا آورند مهاجرت واجب نیست بلکه مستحب است که مهاجرت نمایند زیرا اقامت در نواحی اشغال شده باعث کثرت سواد کفر و مشرکین و قوت و شوکت ایشان می گردد.[7]" اینگونه بود که  پیروان سنت قدمایی به تصلب بیشتر سنت یاری رساندند و هیچ تلاشی برای خروج آن از تصلب نمی کردند و سعی شان در جدا ساختن سنت از واقعیت جدید زندگی مردم و واقعیت تاریخی اش بود.

گفته می شود زمانی در اروپا مجادلات بین قدما و متاخرین آغاز گردید که اروپاییان در واقعییت بساری از مسائل سنتی و دینی شک کردند و شک پایه خروج آنها از بسیاری بن بستها گشت چرا که اگر پاسخی قانع کننده بر سوالشان نمی یافتند چیزی را نمی پذیرفتند. اما این کار در ایران با چیره شدن در یافت غزالی مآبانه از دین و با سیطره دریافت شرعی از عقل، به جای دریافت عقلانی، که  تعادل بین عناصر فرهنگی در ایران را از بین برد، دشوار می نمود. با آگاهی از تصلب سنت در عهد قاجار تلاشهایی هر چند اندک برا ی خروج از بن بست صورت گرفت. از جمله می توان به ترجمه " رساله گفتار در روش" رنه دکارت با عنوان "حکمت ناصریه یا کتاب دیاکرت" اشاره کرد که توسط ملا لاله زار و به تلاش کنت دوگبینو، وزیر مختار وقت فرانسه، صورت گرفت که در نوع خود کار بدیعی در ایران بود. این ترجمه بی شک مناقشاتی بین پیروان اندشه سنتی و تجددخواهان ایجاد کرد و جرات مطرح کردن پرسشهای نوع شکل گرفت. اگر آنان که خواهان تداوم اندیشه سنتی بودند چشم بر ضروریات زمانه بسته بودند، تجددخواهان نیز آگاهی سطحی از نظام سنتی و تغییرات جدید  داشتند. شاید بتوان از ملکم خان به عنوان یکی از نخستین روشنفکران عصر قاجار نام برد که خواهان انتقال پیشرفتهای جدید به ایران بود. اندیشه ای که در نگاه اول نقطه تحولی به حساب می آمد ولی چگونه می شد ساختارها و نهادهایی را که عامل ایجاد پیشرفت در اروپا بودند به ایران انتقال داد، حال آنکه اندیشه ای که مبنای ایجاد این تحولات بوده مختص بافت اروپائییش بوده، و اگر هم در ایران پذیرفته می شد ، دوامی کوتاه مدت می داشت؟ چرا که مبنای نظری این پیشرفتها در ایران هنوز شکل نگرفته بود. این تداوم بحران آگاهی همچنان در ایران بر جای ماند و وجدان ایرانی از تصلب سنت و بحرانی که کشور را در کام خود می برد آگه نگشت، و ضرورت همگام شدن با دنیای جدید نه تنها در اذهان عوام که حتی در اذهان دولتیان نیز ایجاد نشد تا آنکه دارالسلطنه تبریز به همت میرزا عیسی و فرزندش قائم مقام شکل یافت و اقداماتی که در آن صورت گرفت مقدمه ای بر جنبش مشروطه ایران گشت.

ادامه دارد...

[1] سید جواد طباطبایی، مکتب تبریز و مبانی تجدد خواهی،47

[2] -همان، ص.49

[3] -همان، ص.47

[4] -همان، ص.74

[5] - همان، ص.73

[6] -همان، ص.83

[7] -همان، ص.83

برهوت حقیقت

I.

...باید به یاد داشته باشیم که چگونه استالینیسم – با همه ی "اشتیاق" بی رحمانه اش به "امر واقعی"، با همه ی آمادگی اش برای قربانی کردن میلیون ها زندگی برای هدف اش، با همه ی آمادگی اش برای تلقی ]کردن[ مردم به عنوان عناصری قابل چشم پوشی – در عین حال رژیمی بود با حداکثر حساسیت نسبت به حفظ ظاهر مناسب: هر جا که احتمال می رفت ممکن است به این ظاهر خدشه ای وارد شود با هراسی تام و تمام واکنش نشان می داد (مثلن حادثه ای که به وضوح ناکارآمدی رژیم را برملا می کرد، نباید در رسانه ها منعکس می شد: در رسانه های شوروی، هیچ خبری از نوشته های تیره و تار، هیچ گزارشی از جنایت و فحشا، به چشم نمی خورد، چه رسد به اعتراضات کارگران یا افکار عمومی.)

به برهوت حقیقت خوش آمدید، اسلاووی ژیژک، فتاح محمدی 43-42

.II

خبر جالبی شنیده ام در مورد تعدادی معترض روشنفکر در روسیه (می دانید این صفت دوم چقدر نامحتمل است با هیچ چسبی به بسیاری از روسها بچسبد؟). در این گزارش گفته شده کمی بیش از صد نفر از معترضین به پوتین و آلتش مدودف در مسکو دست به اعتراض زده اند که البته نیمی از آن ها همانجا دستگیر شده اند.

.III   

ببخشید البته، با کمی تاخیر: صدوسومین سالگرد جنبش مشروطیت بر دوستداران آزادی و ایرانیان آزاده فرخنده باد.

مدیران وبلاگ ونوشه

تقصیر من بود...

این کار از گروه فوق العاده ی کیوسک است. 

 

اگه یه جایی جنگ شد، دست کسی تنگ شد / تقصیر من بود

اگه بحران آب بود، هجرت سراب بود / تقصیر من بود

اگه زمستونا سردن، تابستونا گرمن / تقصیر من بود

اگه جاده‌ها باریکن، کوچه ها تاریکن / تقصیر من بود

تقصیر من بود / تقصیر من بود

اگه بود بحران بیکاری، فقر و نداری / تقصیر من بود

جنگ اعراب و اسراییل، ببرهای تامیل / تقصیر من بود

بحران هویت، مرگ معنویت / تقصیر من بود

ساختار زدایی از مدنیت / تقصیر من بود

تقصیر من بود

این یه اعترافه / تقصیر من بود
خیلی باس ببخشین / تقصیر من بود

عوام زدگی سیاسی، شکست دیپلماسی / تقصیر من بود

حذف تیم ملی با بازی احساسی / تقصیر من بود

اگه بن‌لادن در رفت، تکون خورد قیمت نفت / تقصیر من بود

اگه از این همه وعده حوصلتون سر رفت / تقصیر من بود

تقصیر من بود


خانوم ها و آقایون عذر میخوام / تقصیر من بود / باعث شرمندگیه / تقصیر من بود

اگه شاکی‌ها زندونن، مجرما بیرونن / تقصیر من بود

اگه اینا همش یه راز که همه می‌دونن / تقصیر من بود

اگه خدایی نکرده یه روز من نباشم اون روز چی می‌شه؟

تقصیر منه چه باشم یا نباشم / جور دیگه نمیشه

تقصیر من بود
تقصیر من بود

وضع ترافیک / تقصیر من بود

آلودگی‌های زیست‌محیطی / تقصیر من بود

سقوط هواپیمای مسافربری / تقصیر من بود